زینب خدایی
زینب خدایی
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

در زندگی بعدی‌ام امامزاده باشم



۱۴۰۳.۰۳.۰۷

  1. در زندگی بعدی‌ام امامزاده باشم؛ خلوت، بی‌نام و نشان. از این امامزاده‌ها که کسی زیاد آدم حساب‌شان نمی‌کند. صبح به صبح بیدار که شدم، یک متولی پیر بیاید درم را باز کند تا هرکس خواست، هرکس دلش گرفت، داخل شود. هی نان بدهم و از ایمان نپرسم. کلا نپرسم. دل گرفته، خالی که شد، اشک‌هایش را که تمام و کمال ریخت، راه اش را بگیرد و برود. نه نگران باشد که با حرف‌هایش کسی را رنجانده، نه به کسی برخورده، نه رازی فاش شده. دو سه تا کفتر هم باشند. غروب به غروب بیایند وسط حیاطم. دل سیر بخوانند. با سوز بخوانند. ترکی بخوانند.گارمانچی و یحیی تلاش می‌کنند با سوز بخوانند، ترکی بخوانند، مشق کوچه‌لر و آه!‌درشب‌می‌گذرد...متنی از #نیلوفر_امرایی، نویسنده، مترجم و روزنامه‌نگار که دیروز درگذشت.
  2. امروز رفتم پارک پیاده روی. مثل همیشه دیدم که عده ای سرخوشانه در حال ورزش دست جمعی هستند. چندباری در دلم مسخره کردم و چند باری دور زدم ولی دیدم منم دلم میخواهد سرخوشانه بروم وسط آن جمع و با آن موزیک و گروه عجیب و غریب تنی تکان بدهم به معنی ورزش در هوای صبحدم. رفتم وسطشان آخر ورزش بود به سرد کردن رسیدم خیلی کیف داد. پیرمرد بود و پیرزن و تعدادی هم میانسال تر بودند و حتی جوان. رفتم و هنوز بدن را گرم نکرده سردش کردم اما خیلی بهم چسبید الکی. ازشان پرسیدم که چه ساعتی شروع می‌شود، گفتند ۶ و نیم صبح. گفتم حتما می‌آیم ولی توی دلم گفتم اوه کی حوصله داره این موقع بیاد پارک. اینها را می‌نویسم که چه نمی‌دانم. خواستم بگویم آدم وقتی بره تو دل کار می فهمه هیچی نیست. می فهمه نه اونقدرها جذابه نه اون قدرها بد و مسخره. ولی ما بعضی چیزها را جوری بزرگ می‌کنیم که انگار فیل می‌خوایم هوا کنیم. یا می‌ترسیم جوری از قضاوت دیگران که جذابیت هر کاری رو از خودمون می‌گیریم. حالا مثلا دیگران چه فکری درباره من چه فکری کردند؟ چی شد؟ شت واقعا!
  3. به روزهای خودم دو سه روزی است که نمره می‌دهم از ۰ تا ۱۰. دو روز ۵ و ۷ و یک روز ۳ بودم. بیشترین مشکلم در رد کردن میزان کالری دریافتیم هست که همیشه عدد ۱۹۱۵ را رد می‌کند. تقریبا همیشه! یعنی اصلا حواسم نیست چی می‌خورم و دیگه نباید بخورم! فکر می‌کنم تا وقتی نتوانم این در لحظه بودن لعنتی را بیشتر تجربه کنم همین آش است و همین کاسه. خب بفهم چی میخوری دیگه؟ مثلا امروز تا عصری خوب بودم. بعد بربری به جانم افتاد یا من افتادم به جان بربری جان! تقریبا سه چهارمش را خوردم تازه با کتلت تن ماهی! همین شد ۸۰۰ کالری این حدودا! یعنی نصف غذای روزم. تازه حساب کن ساعت ۷ شب است و من تا آخر شب کلی چای می خورم و شکلاتی چیزی کنارش! بزرگترین حسرت عمرم فکر کنم خانه نداشتن نباشد! همین باشد که تا به‌حال نتوانسته‌ام این بلع و دفع را به هم برسانم. این خوردن و چربی ساختن را! به صورتم که نگاه می‌کنم و عکس سالهای پیش را که می‌بینم و صورت استخوانی ۴ سال پیش را با صورت پر گوشت غبغب دار مقایسه می‌کنم آه از نهادم بلند می‌شود که چرا و چه شد؟ حالا مهم نیست که کرونا شد، مهم نیست که کی ها را از دست دادیم، ۱۴۰۱ چه بلایی در ایران به سر مردم آمد، سال ۱۴۰۳ همین چند روز پیش هلیکوپتر رئیس جمهور خورد صاف به کوه و ترکید و او و ۷ نفر آدم رفتند روی هوا. خوب توی همه این موقعیتها چه کردم حرص و جوشم را؟ فقط خوردم و خوردم! از پفک و هویج و شکلات و برنج و .... هم چیز را خوردم در درون خودم! همه گیر کرده توی غبغم. راستی دوتا دخترخاله که در تصادف از بین رفتند را یادم رفت بگویم. بروم چای بخورم بشورد ببرد
رئیس جمهورعجیب غریببعدی‌ام امامزادهزندگی بعدی‌ام
محتواگری که خیلی از کوزه شکسته آب می‌خورد اما در ویرگول می‌خواهد بیشتر بنویسد که کوزه سالمی برای نوشتن است
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید