ویرگول
ورودثبت نام
زینب خدایی
زینب خدایی
خواندن ۴ دقیقه·۱۴ روز پیش

قلم فرسایی ۵| گالوا، هودور و بازنده‌هایی دیگر|۱۴۰۳۰۲۱۶


  1. یک روز پس از تعطیلات سه روزه در اردیبهشت ۱۴۰۳ است. اردیبهشتی پر از باران و سبزی! یاد کسی افتادم که می‌گفت اگر در ویرگول یا پلتفرم های مشابه نوشتی و دیدی لایک بالایی می‌خوری و بازخوردهای خوبی دارد نوشتنت به فکر سایت زدن باش. فکر کنم خیلی با این استاندارد فاصله دارم اما همین چند روز کوتاه نیز دوستانی به جمع فرسایش قلمی من اضافه شده اند که دلگرمم می‌کند. البته که برای خودم می نویسم اما از شما که من را می‌بینید و می‌خوانید ممنونم.
  2. دیروز که در این بهار قدم می‌زدم در پارک، اپیزودی از پادکست رختکن بازنده ها را گوش دادم که آنالی شکوری نامی از تلاشهای زیادش برای بازیگر شدن و دست آخر نشدنش می گفت و حسرتهایی که کشیده بود و نشده بود. بعد هم از یکی از ریاضی دانی جوان به نام گالوا گفت که چند بار مقاله اش رد شد و دست آخر هم در یک دوئلی بر سر عشق کشته شد در حالی که بعد از مرگش دوستش نظریه اش را به جهان معرفی کرد. گالوا هم جزو باشگاه بازنده ها بود ولی کارش را کرد و رفت. حالا ۲۰۰ سالی است که کلی از ریاضیات روی نظریه گالوایی می چرخد که هر کار کرد نشد که در زندگانی نام آور شود.
    امروز یاد هودور افتادم، کسی یادش می‌آید گیمآفترونز را؟ غول لال و خوش‌قلب سریال گیم‌آف‌ترونز که فقط یک کلمه را می‌گفت: هودور. و در بزنگاهی مهیب، وقتی نفسمان بند آمده بود فهمیدیم این کلمه از کجا آمده؛ از سرگردانی یک روح مهربان در تاریخ جنگ و خون:

hold the door.

هودور، نگهبان دنیای بعد از خودش بود. می‌دانست و می‌فهمید در جشن پیروزی جایی نخواهدداشت، اما دست از کاری که بلد بود برنداشت. نومید نشد و ایمانش را به نور از دست نداد، حتی وقتی دشنه‌ی تاریکی به صراحت مرگ پهلویش را درید.او هم جزو باشگاه بازنده‌ها بود.
هودور باش و به باختنت فکر نکن. شاید حضور تو در این زندگی دری باشد برای اتفاقی بهتر برای کسی دیگر. هودورو هودور هودور

۳. «دلم گرفته و هیچ چیز مرا از سکوت خالی اطراف نمی‌رهاند و فکر می‌کنم که این ترنم موزون حزن تا به ابد ادامه خواهد داشت» از سهراب سپهری، رفیق وقتهای دلگیر ما که زیادند و بی انتها
آقای غلامرضا بروسان چه خوب می‌گه :

ﺑﮕﻮ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟

ﻭﻗﺘﯽ ﺷﺎﺩﯼ

ﺑﻪ ﺩُﻡِ ﺑﺎﺩﺑﺎﺩﮐﯽ ﺑﻨﺪ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﻏﻢ ﭼﻮﻥ ﺳﻨﮕﯽ

ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺷﯿﺐِ ﯾﮏ ﺩﺭﻩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯽﮐﻨﺪ...

۴. و چه هوای خوبی است امروز. آن‌قدر خوب که نمی‌دانم چای بنوشم یا خودم را دار بزنم. (منتسب به چخوف)

و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه ی نارنج میشود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان این دو برگ گل شببوست
نه هیچ چیز
مرا از این هجوم خالی اطراف نمیرهاند

۵. آدم سابق نمی‌شود عکسهای سلفی‌ام و این تا حدودی آزارم می‌دهد. کلی فکر ریخته بود توی کاسه بی روزن سرم که اینجا بنویسم. انگار بیشتر کلی حس و حال بود. حس باختنی با عزت که بغض در گلویم ایجاد می‌کند.

۶. هیرو اونودا، سرباز جنگجوی ژاپنی بود که ۲۹ سال پس از جنگ همچنان در جنگلهایی که باید در آنها مراقب پارتیزانهای امریکایی می بود مانده بود. ارتش ژاپن و امریکا و هیچ بنی بشری نتوانست او را از پستش برگرداند. تا روزی یک جهانگرد به آنجا رفت و با او دوست شد و نهایتا قرار شد فرماندهش را بیاورند تا از پست خود دست بر دارد. اسمش هیرو بود که این طور پای کار مانده بود یا چه چیزی او را از باور این مساله که جنگ تمام شده باز می‌داشت. شاید دوست داشت باور کند که مهم است که تاثیری بر جنگ دارد. وقتی به ژاپن برگشت هم اول خیلی تحویلش گرفتند ولی حالا به فسیلی زنده تبدیل شده بود یا بهتر بگم دفترچه خاطرات جنگ و ژاپن قدیم. دید که دیگر ژاپن هم آنی نیست که برایش این همه جنگیده است و به برزیل رفت و تا آخر عمرش همانجا ماند. می‌گویند همیشه میگفت ناراحت نیست که ۳۰ سال عمرش را تلف کرده است چون باور داشته باید از آنجا مراقبت می‌کرده و داشته به وظیفه اش عمل می‌کرده. با شنیدن ماجرایش ترسی عجیب به دلم افتاد. نکند من هم اونودا هستم؟ ۱۳ سال در یک زندگی که دوستش نداشتم بودم، ۱۲ سال درسی را خواندم که حاصلی برایم نداشت یا نتوانستم در آن کار کنم، ۶ سال است که دارم تلاش می کنم برای برندها بنویسم و ایده بدهم. کی می‌شود که یک نفر بیاید و بگوید دیگر تمام شده. این همه سال اشتباهی رفتی حاجی...آن وقت چه؟ آیا مثل اونودا می‌مانم بر عقیده ام که هر جا هستم حتی بازنده هم که باشم دارم به وظیفه ام عمل می کنم؟ شاید هم اصلا داستان او و من ربطی به هم ندارد. اما وهم انگیز است. انگار همه ما اونودا هستیم و تهش هیچی نیست اما خیلی هامان فکر می‌کنیم که خیلی خبرهاست و قرار است دنیا را بترکانیم.

دنیا همین جور که هست اگر واگذاشته می‌شد و امثال من بچه آدم دستش نمی‌زدیم جای بهتری نبود؟

نمی‌فهمم چه می‌گویم اما حس می‌کنم بازنده ‌ام همین. و این بازنده بودن را دوست دارم یا بهتر بگویم حس می‌کنم اینکه بپذیرمش حالم را بهتر می‌کند. شاید روزی من هم دری باز کنم و کاری برای خود و دیگران. پس هودورم فعلا علی‌الحساب





سهراب سپهریسال
محتواگری که خیلی از کوزه شکسته آب می‌خورد اما در ویرگول می‌خواهد بیشتر بنویسد که کوزه سالمی برای نوشتن است
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید