معشوقِ جان، به بهار آغشتۀ منی،که موهای خیسات را خدایان بر سینهام میریزند و مرا خواب میکنند
یک روزَمی که بوی شانۀ تو خواب میبَردم
معشوقِ جان، به بهار آغشتۀ منی تو شانه بزن
هنگامۀ منی
من دستهای تو را با بوسههایم تُک میزدم
من دستهای تو را در چینهدانم مخفی نگاه داشتهام
تو در گلوی من مخفی شدی
صبحانۀ پنهانی منی وقتی که نیستی
من چشمهای تو را هم در چینهدانم مخفی نگاه داشتهام
نَحرم کنند اگر همه میبینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
آواز من از سینهام که بر میخیزد از چینه دانم قوت میگیرد
میخوانم میخوانم میخوانم تو خواندنِ منی
باران که میوزد سوی چشمانم باران که میوزد باران که میوزد، تو شانه بزن! باران که می…
یک لحظه من خودم را گم میکنم نمیبینمَم
اگر تو مرا نبینی من کیستم که ببینم؟ من نیستم که ببینم ، نمیبیننمَم
چقدر خوب نوشتی آقای براهنی، دیوانه وار نوشتی، همانطور که دوست میدارمم، نوشتنم نمیآید از بس شعرها و متنهای شما دوستان را میخوانم، کاش ای کاش بزرگ من هم واقعی میشد، شاعر می شدم. کسی شعرهایم را نمیخواند، لای میلیونها صفحه اینترنت میپوسیدند اما من شعر میگفتم.
وجودم سرشار از کلماتی است که بیرون نمیجهند، در من در تک تک سلول های من فرورفته اند و انگار میتوکندریهایم با آنها انرژی میسازند برای بدنم. خیلی حیف است یا نیست نمیدانمم. دوست دارم این بازی با واژه ها را، و با قواعد ادبیات را
دنیای تلخی داشتم دیروز، دوری از تو پیرم می کند و تو نمیدانی که من بی تو نیستم که ببینم، نمیبینمم چون دنیا مرا تاریک می شود. قلبم درد میکند، صدای موتورخانه می آید. مدام همیشه مثل پتکی در سرم میکوبد. نفس عمیق میکشم. لحظه ها را ثانیه ثانیه میبینم که میروند. روزها و لحظاتم میروند، پیر میشوم. کاری از من بر نمیآید، قلبم تیر میکشد، مسکوب میخوانم، براهنی میخوانم. دور باطل ادامه می یابد...