زینب خدایی
زینب خدایی
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

چالش ۱۰۰۰ کلمه یادداشت روزانه ۲

  1. وقتی می‌گی هرچی دوست داری بنویس همین می‌شه ویرگول عزیز! من و عده ای افراد بدون سایت و وبلاگ اینجا رو می‌کنیم پاتوق خودمون. حتما یک سودی برای شما داره ولی خوب برای ما هم سودناکه
  2. دوستم دیروز اولین داستان کوتاهش رو در یک سایت معتبر به نام القصه چاپ کرد و براش خوشحالم که به یک آرزوش رسید.
  3. رادیو دیو قشنگه، هم موسیقی هم متنهای گیرایی داره
  4. صبح که پاشدم دیدم تخت خونین و مالینه، آدم خون می بینه می ترسه. بعد با خودم فکر کردم هر پشه در روز چقدر مگه خون می خوره که دست از سر ما بر نمیداره؟
  5. اشکهایم را پاک کردم، دست شستم از کلنجار رفتن با کلمات. برای رسیدن به ۱۰۰۰ کلمه احمق که در فکرم نیست دو برابر دیروز بنویسم. دیروز نصف متنها را در دفترم نوشته بودم پس قبول است.
  6. چرا می‌خواهم بنویسم؟ چون انگار یکی در میان من است که می‌خواهد با من حرف بزند اما رویش نمی‌شود. بیش از ۴۰ سال است رویش نمی‌شود. البته دوران راهنمایی بهتر بود اوضاع رابطه مان. نمی دانم چه شد که سر خورده شدیم هر دو. ما دوتایی که عاشق شعر و شاعری بودیم چه شدیم؟ کجاییم؟ چه دلم می‌گیرد وقتی می‌فهمم گمش کرده ام، گم کرده ام من را. آی نیما، آی سهراب، آی مصدق مرا دریابید. از جناب نظامی و شمس تبریزی هم کمک می‌خواهم. سعدی و حافظ جان هم. حتی صائب تبریزی. قلمم را نرم کنید، دلم را هم. دارد یادم می افتد چه شدم. عاشق شدم و عشقم رفت. همین ۴ کلمه مرا از دنیایی که دوست داشتم دور کرد چون هر بار که سمت نوشتن و شاعرانگی می افتادم یاد اویی بودم که نبود و قلبی که شکسته بود و دردی که با یادآوریش به وجودم سرازیر می‌شد. من کم آوردم. اما حالا بهترم و باید خود را بیابم
  7. سریال شوگان را می‌دیدم این روزها و اولین بار بود فهمیدم که ژاپنی ها حتی سامورایی هایی که سنگدل هم شده بودند چه شاعران زبردستی بودند. از کودک تا پیر همه شعر می‌گفتند. در غم در شادی، بی محابا! بی فکر به اینکه چه میشود این شعرها، مثل جنازه هاشان که بعد از مردن می‌سوخت و به باد میرفت، شعرهاشان هم. پس بی هدف و برای لحظه نوشتن و سرودنم آرزوست.
  8. گلدانم را با سه شمعدانی سرخ، صورتی و سفید صورتی جان دادم. گذاشتمش هره پنجره، فکر کنم همان لبه پنجره است هره، تازه از شما چه پنهان یک گلدان دیگرم را هم نشای فلفل و گوجه کاشتم. باغبان می‌گفت هر روز باید آب بدهی دیگر که هوا گرم شده. این حرفش مرا ترساند. یاد گیاهانی که خشک شدند تنم را لرزاند. فهمید بیچاره و یک سری راهکار برای روزهایی که نیستم داد. باید در وصیت نامه ام بنویسم که گیاهانم را آب بدهید آنها خاطراتی از من برای شما هستند. البته که گوجه و فلفلش هم میراث من است. مرد باغبان می‌گفت: هرچه به فلفل کمتر آب بدهی تند و تیز تر می‌شود پس یادت نرود آب دادن را! این جمله را برای چه روابطی میشود به کار برد؟ هرچه بیشتر محبت کنی پر روتر می‌شود که برعکس این است. اگر فراموشش کنی تلخ می‌شود و دیگر نمی‌شود بهش نزدیک شد. حالا حساب کن بعضی ها فلفل تند و تیز دوست دارند. این آدمها میتوانند احتمالا آدمهای زخم خورده و تند و تیز را هم تحمل کنند یا بهتر بگویم دوست بدارند؟ نمی‌دانم
  9. خوب دیگر برویم سر کارمان!
  10. ساعت ۱۱.۳۰ است. هنوز یک جورایی هنگم نمیدونم چرا! بگذار از پودورو استفاده کنم
  11. بازم به گلدونت می گی با من بمون همیشه می گی بی تو می میرم گل بی گلدون نمیشه چه اشتباهی کردم حرفاتو باور کردم
    عشق را بدون بزک می خواستیم دنیا را بدون جنگ
رادیو دیوصائب تبریزی۱۰۰۰ کلمه
محتواگری که خیلی از کوزه شکسته آب می‌خورد اما در ویرگول می‌خواهد بیشتر بنویسد که کوزه سالمی برای نوشتن است
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید