امروز با استاد دعوا کردم. دعوام شد یعنی. هفتهی پیش گفت سه نفر برای هفتهی بعد فصل چهارم کتاب را ارائه بدهند. رو کرد به من. یادم هست. حتی با انگشت بهم اشاره کرد که خانم فلان لطف کن پاورپوینت بساز برای ارائه. گفتم باشد. این هفته اما آنقدر حرف نامربوط زده شد سر کلاس که نوبت به من نرسید. ساعت کلاس تمام شد. همه خسته شده بودند. گفتند ما دیگر گوش نمیدهیم. کسی که ارائه داشت نصفه نیمه گفته بود که مجبور شد بنشیند سرجایش تا استاد حضور غیاب کند و ما برویم خانه. به نامم که رسید همان اول فهرست، گفتم استاد حق من ضایع شد. من لپتاپِ سنگین را کشیدم تا دانشگاه از آن ورِ شهر. سه روز است که زندگیام را وِل کردهام و دارم میخوانم. بهش برخورد. تعجب کرد شاید. نق نقی کرد و ادامه داد. رفتم لپتاپم را بردارم. از اول ساعت چیده بودم که دوتای قبلی استفاده کنند. خودشان نیاورده بودند. گفت شما چه میگویی. با صدای بلند گفتم چرا باید حرف نامربوط و بیجا زده بشه سر کلاس که من نتونم ارائه بدم. یک ربع دربارهی دکتری حرف زده بودند. آزمونش، مصاحبهی عملی، درصد و ارزش نمره. فلان و بیسار. درصورتی که یک سوم کلاس کارشناسی دارند و یک دوم هم هدفی برای دکتری ندارند. گفتم بحث دکتری برای چه. بزنند اینترنت هزار سایت میآید که از ب بسمالله دکتری نوشته تا تَهَش. باز هم بهش برخورد. گفت من از شما خواستم ارائه بدی که تحولی ایجاد کنی در کلاس. گفتم چه جوری وقتی ارائهای در کار نیست. مردها از جلو، زنها آن عقب داد زدند که حالا طوری نشده. تو که خیلی آماده بودی. باشه برای هفتهی بعد! جواب دادم بلند که ما برنامهریزی آموزش خواندهایم. این حرفها برای کسی است که چیزی از برنامهریزی و مدیریت نداند. استاد گفت به من گوش بده. سرم توی لپتاپ بود. داشتم از یکی فایلی میگرفتم. گفتم شما بفرمایید! من چند تا کار را میتوانم باهم انجام بدهم. به زور لپتاپ را بست. مرا وایساند صاف که گوش بدهم. گفت ما نمیتوانیم صمٌبکم بنشینیم. هیچ حرفی نزنیم. پریدم وسط حرفش. حرف مربوط استاد. کسی که از دکتری سؤال دارد آخر کلاس بپرسد. باید به من میگفتید امکان دارد این هفته به تو نوبت نرسد. من از زندگیام مایه و وقت گذاشتم برای خواندن و نوشتن. واقعا هم گذاشته بودم. سه شب نخوابیده بودم و آن کتاب سخت را خوانده بودم. هر پاراگرافی را دو سه بار.
استاد چپچپ نگاه کرد. بلند شد برود. دید با من به نتیجه نمیرسد. یکی گفت کوتاه بیا فلانی. گفتم نه من نمیتوانم کوتاه بیایم. هدف از برنامهریزی آموزشی چیست. عمر من به این گذشته. با یاد گرفتنش. حالا ببینم هر چه بادا باد. یکی گفت استاد خسته نباشید. استاد هم بلند شد و کشانکشان رفت.
بچهها دورهام کردند. یکیشان گفت تو حق استاد شاگردی را به جا نیاوردهای. ببین چه کردی. مگر فلان مطلب از امام صادق را نخواندهای! آن یکی پرسید تو نماز میخوانی. سر وقت. گفتم نه اصلا. اما این ربطی ندارد. زندگی هدف دیگری دارد غیر از نماز. یا به جز نماز! زندگی همین ریزهکاریهاست. وقت و حق من ضایع شده. بهخاطر بیبرنامهگی. یکی ماند تا آخر کلاس گفت همه شاکیاند. خودت میدانی. روی من بهعنوان شاهد و حامی حساب کن. یکی گفت حق با توئه! اما چی بگم والا. تو درست میگی اما. یکی گفت باید صبر کرد. ما چارهای نداریم جز صبر. گفتم من حرف همه را گفتم. من نمیتوانم خشمم را بروز ندهم. متأسفم. این حس من بود. پیامد نشستن سر این کلاس. عصبانی شدم. از بیربطی. از بینظمی در فضای تحصیلی. آن هم در این رشته. همینجایی که باید اجرا شود. اگر قرار باشد پس از این همه درس خواندن این را اینجا سخت نگیرم، پس وظیفهام چیست. عصبانیتم را بروز دادم. حق من است که عصبانیتم را بروز بدهم. بهعنوان یک زن.و بعد یک مهارتآموز رشته برنامهریزی آموزش.