لحظهای که مینیبوس گروه ایستاد. زهرا از روی سکوی مسجد میان ِروستا بلند شد و آمد سمت ما که پیاده میشدیم. از کلهی بزرگ و چشمهای بادامی و لپهای گلبهیاش خیلی زود فهمیدم سندرم داون است.
روزهای بعد در بین گفتوگو پیش آمد که بچه ها از زهرا گفتند؛ پرسیدند چه چیزی را میفهمد و چه چیزی را نمیفهمد. خودشان مثال زدند که مثلاً ببینید چقدر خوب کوک میزند؛ اما بپرسید چند سالش است نمیداند و هربار جواب غلط میدهد. ازشان پرسیدم میخواهید از سندرم داون بدانید و بچه ها با میل تأیید کردند که میخواهند بدانند.
دوقلوها، لیلا و زهرا را مأمور کردم کتابخانهی مدرسه را بگردند. کتابخانهی مدرسه یک قفسهی کوچک شکسته و دربوداغانی بود که حدود بیستسی کتاب در آن پیدا میشد. از دو نفر خواستم کسی را مأمور کنند تا کتابخانهی زمانآباد را بگردند. زمانآباد روستای بزرگتری بود و فاصلهی زیادی هم از روستای مستقر ما داشت و بچهها، مخصوصاً دخترها نمیتوانستند تنها تا زمانآباد بروند و حتماً باید به پدر یا برادرشان میسپردند که مایحتاجشان را برایشان از آنجا تهیه کند. دوسه نفر از بچهها هم قرار شد سؤالاتی را آماده کنند تا از مادر زهرا بپرسند و گزارش بیاورند.
دمِ آخر کتابخانهی مدرسه را گشتیم و دایرةالمعارفی برای کودکان لابهلای کتابها پیدا کردیم. غنیمتی بود. دوقلوها قول دادند که بخش ساختمان بدن را بخوانند و ارائه دهند. روز قبل سؤالات را با بچهها هماهنگ کردم. شب با مسئول هماهنگ کردم و ویدئوپروژکتور را گرفتم. فرزانه، روانشناس گروه آماده شد برای ارائه.
صبح باروبندیل بستیم و با ویدئوپروژکتور و چند کتاب و مداد و کاغذ به مسجد رفتیم. پروژکتور را راه انداختیم. بچهها ردیف نشستند. مجری شدم و ایستادم جلوی ردیف بچهها و گفتم قرار است امروز چه کنیم.
دوقلو ها ارائه دادند. مطلب را تقسیم کرده بودند. یک بخشی را لیلا خواند و بخشی دیگر را زهرا. بچهها گیج منتظر بودند. منتظر یک اتفاق ِ مهم.
فرزانه که ارائهاش را با اسلایدهای پر از عکس شروع کرد بچهها رفتند و بقیه را هم صدا زدند. مادر زهرا را آوردند و خواهرهایش هم با بچه توی بغلشان پشتِسر مادرشان نشستند.
فرزانه از سلول گفت. از تعداد کروموزومها. کروموزومهای جنسی و غیرجنسی. از عوامل سندرم داون. از کروموزوم شمارهٔ ۲۱که اگر ناقص باشد، بچه سندرم داون است. بچهها به مادر زهرا نگاه کردند.
از نشانههای داون گفت. گفت داونیها چشمهای مغولی و گردن کوتاه و دستوپاهای کوتاه دارند. بچهها به زهرا نگاه کردند؛ اما دوباره چشمشان را به دیوار دوختند. خیره بودند. نگاه میکردند. گوش میدادند. سؤال هایشان را نوشته بودند روی کاغذ. فرزانه یکییکی و با آرامش به همه جواب داد. خود زهرا هم به اسلایدها نگاه میکرد. چند بار در حرفهای فرزانه اسمش را شنید و کمی سرخ شد؛ اما باز خیره نگاه میکرد.
چند سؤال برای مرور بهشرطِ جایزه پرسیدیم. ساجده جواب درست داد. میدانستم جواب را از حرفهای دیشب من میداند. از بس شوق داشت. همان دیشب مقدمهچینی من خوب در ذهنش مانده بود.
زنهای دیگر هم آمده بودند و ماندگار شده بودند. انگار میترسیدند از اینکه اینقدر به زهرا نزدیک شدهاند و قرار است چیزهای درست و مهمی دربارهاش بدانند. بعضی با بچههای کوچک نشستند همانجا دم در مسجد و جلوتر نیامدند. یکیدوتا هم سؤال پرسیدند. بیشتر جوانترها که تازه میخواستند بچهدار شوند. من میآمدم وسط گهگاه و مجریگری می کردم و حرفهای فرزانه را سادهتر میگفتم.
بچهها اسلایددیدن را دوست داشتند. انتظار برای تصویر بعدی که میتوانست فرایند یادگیریشان را کامل کند برایشان لذتبخش بود.
از اینکه نمونهی واقعی از سندرم داون را میدیدند و ربط میدادند لذت میبردند.
برنامه که تمام شد کف زدیم برای همه. بچهها برای خودشان. من و فرزانه برای بچهها.