

کارم در حوزه روابط عمومیست، اما آدم کمحرفیام؛ از اون درونگراهایی که انرژیشون رو از سکوت و طبیعت میگیرند. (این دوتا هیچ تناقضی با هم ندارند).
چند وقت پیش، وسط شلوغی عمل جراحی و اسبابکشی، و همزمانی نادر این دو اتفاق نادر، رفتم دکتر. ناخودآگاه ماجرای مشکلاتم با صاحبخونه و اسبابکشی ناگهانی رو برایش تعریف کردم! همانجا از ذهنم گدشته که چرا آدمها دنبال گوش شنوا میگردن؟
وقتی فشار عصبی بالا میرود، نیاز به همدلی داریم؛ یا حتی شنیدن یک جمله ساده مثل «منم همچین تجربهای داشتم». همین همدلی کوچک، تبدیل میشود به حس همقبیلگی. و این حس، آرامش روانی میآورد.
روانشناسان اجتماعی میگویند بخشی از هویت ما نه در فردیت، بلکه در «حس تعلق به گروه» شکل میگیرد. هنری تاجفل (Henry Tajfel)، بنیانگذار نظریه هویت اجتماعی، توضیح میدهد که افراد برای تعریف خود، به گروههایی که به آن تعلق دارند تکیه میکنند. به همین دلیل است که تجربههای مشترک، حتی اگر ساده باشند، میتوانند احساس همبستگی و همقبیلگی ایجاد کنند.
کسبوکارها هم درست همین مسیر را طی میکنند. اگر بخواهند ماندگار شوند، باید قبیلهای داشته باشند. قبیلهای که با یک داستان مشترک شکل میگیرد. مثل رستورانی که طرفدار محیط زیست است. یا شرکتی که به زنان سرپرستخانوار فرصت کار میدهد.
📌 در واقع، آنچه برندها را ماندگار میکند فقط محصول یا خدمت نیست؛ بلکه داستانی است که حس نزدیکی و همقبیلگی ایجاد میکند. این همان چیزی است که ست گادین در کتاب «قبایل»(Tribes) به آن اشاره میکند:
«برندها دیگر مخاطب نمیخواهند؛ آنها به قبیله نیاز دارند. قبیلهای از آدمها که به یک باور یا داستان مشترک ایمان داشته باشند.»
حالا سؤال من این است: شما با داستان کدام برند احساس نزدیکی بیشتری کردهاید؟