بسمه تعالی
یکی بود یکی نبود، توی یک کوهستان دور، میون کوه های بلند، یک کلبه بود. توی اون کلبه خانم بزی با بزغاله هاش زندگی می کردند. خانم بزی، مادر سه بزغاله ی زبر و زرنگ و خیلی قشنگ به اسم های شنگول و منگول و حبه ی انگور، بود. شنگول و منگول، دو قلو بودن و حبه انگور کوچیکترین بزغاله خانمبزی بود.
خانم بزی و بزغاله ها با خوشی و خرمی در کنار هم در آن کوهستان پر سبزه و گل و چمن زندگی می کردند و هیچ غم و غصه ای نداشتند تا اینکه سر و کله ی یک گرگ ناقلا و خیلی بلا تو اون کوهستان امن و امون پیدا شد. این گرگ ناقلا از بس نابکار و حیله گر بود، که خانواده ی آقا خرگوشه از ترس جونشون، از اون کوهستان مهاجرت کردند و به یک جنگل در اون اطراف پناه بردند. خانمبزی هم از ترس حمله ی گرگ ناقلا به بزغاله هاش، کمتر اجازه می داد که بیرون برن و بازی کنن. هر وقتی هم که خودش بیرون می رفت، شاخ هاشو تیز می کرد که بتونه با گرگ ناقلا مبارزه کنه.
روزها گذشت و دیگه شادی و خوشی سابق در کوهستان نبود. حیوانات کوهستان کمتر از لونه هاشون بیرون می اومدن و به هم سر می زدن. گرگناقلا شب و روز نقشه می کشید و منتظر بود از راهی که بتونه، خانم بزی یا بزغالههاشو شکار کنه و دل سیری از گوشت خوشمزه ی اونا پر کنه. اما بخاطر هوشیاری و مواظبت خانمبزی هیچوقت موفق نبود.
بلاخره یک روز آذوغه ی کلبه تموم شد و خانمبزی مجبور بود که چند روزی بزغاله هاشو تنها بزاره و بره جنگل دور تا آذوغه بخره. برای همین بزغاله ها رو صدا زد و به اونا گفت:
بزغاله های خوشکلم بچه های مث گلم
عزیزای نازنینم گل های روی زمینم
باید برای آب و نون مدتی دور شم ازتون
باید برم جنگل دور خرید کنم از موش کور
گندم و ذرت و جو بیارم بازم از نو
آره عزیزان دل من... خانمبزی به بزغاله هاش گفت که آذوغه ی اونا تموم شده و مجبوره برای خرید آذوغه مدتی از اونا جدا بشه و بره جنگل دور، از موش کور، خرید کنه و برگرده. بزغاله ها اولش ناراحتی شدند و گفتند که با مادرشون میرن، اما وقتی خانمبزی به اونا خطرات و سختی راه جنگل دور رو گفت، قبول کردن در کلبه بمونن و تا اومدن مادرشون بیرون نروند.
صبح روز بعد خانمبزی کوله بارشو بست و به راه افتاد. برای رسیدن به مغازه ی موش کور در جنگل دور باید از کوهستان می گذشت تا به رود دره ی پر آب می رسید و با گذشتن از پل به جنگل برسه.
گرگناقلا که یک گوشه اطراف کلبه کمین کرده بود با دیدن بیرون اومدن خانمبزی تصمیم گرفت هر جور شده خانمبزی رو شکار کنه. وقتی فهمید که خانمبزی قصد مسافرت داره از حمله به او پشیمان شد. به خطر حمله به یک بز بزرگ با شاخ های تیز نمی ارزید سیر شدن و از گرسنگی رهایی یافتن. پس تصمیم گرفت بزاره مدتی بگذره و خوبه خوب خانمبزی از کلبه دور شد سراغ بزغاله ها بره و اونا رو شکار کنه. باز اما پشیمان شد و با خودش فکر کرد بهتره اول خانم بزی رو شکار کنه و بخوره بعد با خیال راحت سراغ بزغاله ها هم بره و اونا رو هم بخوره.
تو این خیالات گرگناقلا به تعقیب خانمبزی افتاد تا تو یک فرصت مناسب به اون حمله کنه. موقعی خانم بزی از شدت خستگی راه در حال استراحت و خواب بود، گرگ ناقلا آروم آروم. به اون نزدیک شد و دست و پای خانمبزی رو با طناب بست و به کول کشید و با خودش به لونه اش که تو کوه بلند بود، برد و اونجا زندونی کرد و بعد رفت به سراغ بزغاله در کلبه تا اونا رو هم شکار کنه.
آقا جغد پیر که دوست بزغاله ها بود، با دیدن این ماجرا، فورأ به پرواز در اومد و به طرف کلبه ی خانم بزی رفت تا بزغاله ها رو خبر دار کنه. وقتی به کلبه رسید، در زد. شنگول و منگول جلوی در رفتن و قبل از اینکه در رو باز کنن گفتند:
کیه کیه در می زنه؟ در رو با لنگر می زنه؟
آقا جغد پیر گفت:
منم منم، آقا جغدِ پیر در رو باز کنین تا نشده دیر
خبر آوردم براتون آی بزغاله های شیطون
شنگول و منگول از سوراخ در نگاهی به بیرون انداختند، وقتی دیدن که آقا جغد پیر تنهاست، در رو براش باز کردن و با عجله پرسیدن که چه خبری آورده براشون.
آقا جغد پیر تمام ماجرا رو برای بزغاله ها تعریف کرد و به اونا هشدار داد که گرگناقلا الان در راه اومدن به کلبه برای شکار اوناست.
حبه ی انگور به گریه افتاده بود و از ترس می لرزید. شنگول و منگول به فکر افتاده بودن که چکار کنن!. آقا جغد پیر به اونها دلداری میداد و قول داد که اونها رو تنها نمی زاره. در همین بین جیجی جوجه تیغی مهربون از اون اطراف می گذشت. با شنیدن صدای گریه و زاری حبه ی انگور، توجه اش به طرف کلبه ی خانمبزی جلب شد و راهشو به آن طرف کج کرد تا علت گریه ی بزغاله رو بدونه. وقتی درِ کلبه رسید و از ماجرا خبردار شد به برغاله ها قول داد که در حل مشکل و نجات مادرشون به اونها کمک کنه.
اونها با هم مشورت کردند و نقشه ای برای اسیر کردن گرگناقلا کشیدن و بعد شروع به انجام کارهایی کردند تا موقعی که گرگ ناقلا از راه برسه.
وقتی گرگناقلا به کلبه ی خانمبزی رسید، همه جا ساکت و آروم بود. بزغاله ها تو کلبه منتطر بودن. آقا جغد پیر رو درخت سرو بلندی در اون نزدیکی ها همه چیز رو زیر نظر داشت و جوجه تیغی هم گوشه ای پنهان شده بود.
گرگ ناقلا پاورچین پاورچین و یواشکی خودشو به کلبه رسوند و قبل از هر کاری، از پنجره به داخل کلبه نگاهی انداخت. شنگول و منگول در حال مطالعه بودن و حبه ی انگور هم گوشه ای داشت خوراکی می خورد. همه چی طبیعی به نظر می رسید. گرگ ناقلا تصمیم داشت خودشو به جای خانمبزی جا بزنه تا بچه ها در رو براش باز کنن و اون بتونه داخل کلبه بشه. وقتی در کلبه رو به صدا در آورد، بزغاله پرسیدند:
کیه کیه در می زنه؟ در رو با لنگر می زنه؟
گرگ ناقلا جواب داد:
منم منم مادرتون غذا آوردم براتون
یا الله درو باز کنین خوراکی ها رو ببینین
شنگول گفت:
اگر تویی مادر ما چرا دستات هست سیا؟
گرگ ناقلا با تعجب گفت: من که دستامو بهتون نشون ندادم!!!
منگول گفت: ای گرگ نابکارِ ناقلا ما از تو سوراخ در که مادرمون برامون درست کرده تو رو دیدیم و فهمیدیم که تو مادر ما نیستی و گرگ بدجنس هستی!.
گرگ ناقلا سرخورده و ناراحت به فکر فرو رفت و نقشه اش رو عوض کرد. این بار با مهربانی گفت:
بزغاله های بازیگوش زبر و زرنگ و باهوش
منم منم دوست شما دوست شما بزغاله ها
از طرفِ مادرتون خوراکی آوردم براتون
بزغاله ها بدون توجه به حرف های گرگ ناقلا گفتند:
برو تو ای شر و بلا گرگ پلید ناقلا
نمیخوریم گولِ تو رو یاالله زود از اینجا برو
در این مدت، جیجی جوجهتیغی مهربان به پدر خانواده موشموشیها گفته بود تا با بچه هاش برن لونه ی گرگ ناقلا و خانم بزی رو آزاد کنند و بهش خبر بدن که گرگ ناقلا چه نقشه ای کشیده و زود خودشو به کلبه برسونه.
گرگ ناقلا وقتی دید که به هیچ راهی نمی تونه به کلبه داخل بشه و بزغاله های خوشمزه رو بخوره، گفت: حالا که با زبون خوش در رو باز نمی کنید، بهتون نشون میدم که چه بلایی سرتون میارم!.
و با تبری که همراه داشت، شروع به شکستن در کلبه کرد. بعد از شکستن در، وارد کلبه شد. شنگول و منگول رو گرفت تو کیسه ی بزرگی که همراه داشت، انداخت و درشو محکم بست و گوشه ای گذاشت و دنبال حبه ی انگور گشت تا اون رو هم شکار کنه.
تو داستان ها بارها خونده بود که حبه ی انگور خودشو تو ساعت قایم می کنه. پس به طرف ساعت رفت و داخل ساعت کسی رو پیدا نکرد. گیج شده بود. حتمأ داستان رو اشتباهی خونده بود. زیر میز، تو آشپزخونه، میون تنور و پشت مبل ها و هرجا که فکر می کرد رو گشت اما خبری از حبه ی انگور نبود. از جستجو خسته شده بود. روی مبل نشست و ناگهان نگاهش به سقف افتاد، دید که حبه ی انگور خودشو به چراغ سقف آویزان کرده. پرید و حبه ی انگور رو هم گرفت و داخل گونی انداخت و به کول کشید و خواست به طرف لونه اش بره که ناگهان خانمبزی از راه رسید. شاخ های تیز خانم بزی برق از چشم های گرگ ناقلا پروند. گرگ ناقلا تعجب می کرد که چطوری خانم بزی تونسته از لونه اش فرار کنه. ناگهان چشم اش به جوجهتیغی هم افتاد که کنار خانم بزی ایستاد. ترس گرگ ناقلا بیشتر شد. اما وقتی کاملأ از ترس رنگش مثل گچ سفید شد که موش موشی و حدود بیست بچه موش رو هم دید که هر کدام تیغی از تیغ های جوجه تیغی در دست گرفتند و آماده اند آنها را به تن گرگ ناقلا فرو کنند.
گرگ ناقلا کیسه رو روی زمین گذاشت و آماده ی حمله به آنها شد. اما خانم بزی به او امان نداد و به او حمله کرد و با شاخ های تیزش ضربه ای محکم به شکم گرگ ناقلا کوبید و اون رو روی تیغ های تیز جوجهتیغی انداخت و باعث شد تمام تن گرگ زخمی بشه. گرگ ناقلا تلاش کرد که بلند بشه و از خودش دفاع کنه که مرتبه ای دیگر خانم بزی ضربه ای دیگه به او زد و به بیرون از کلبه پرتابش کرد و همین موقع با فرمان موشموشی، لشکر موشها با تیغ های در دست به او حمله ور شدند و تمام سر و صورت و تن اش را سوراخ سوراخ و زخمی کردند.
گرگ ناقلا از درد به خود می پیچید و صدای ناله و زوزه اش در دل کوهستان پیچید. در حین فرار جغد پیر از روی درخت به پرواز درآمد و گرگ ناقلا رو به چنگال کشید و از زمین بلند کرد و داخل چاله ای عمیق که کنده بودند، انداخت و موش ها به کمک جوجه تیغی و خانم بزی تور بزرگ و محکمی رو روی دهانه ی چاله کشیدند و گرگ ناقلا رو برای همیشه آنجا زندانی کردند. بعد سراغ بزغاله ها رفتند و اونها رو از تو کیسه بیرون آوردند و همگی خوشحال از سلامتی همدیگه، خدا رو شکر کردند و جشن گرفتند.
خانم بزی به اونها گفت که با اتحاد و دوستی میشه بر بدی ها و مشکلات پیروز شد و به بزغاله ها و دوستانش سفارش کرد که هیچوقت دوستی خود را به هم نزنند و همدیگه رو تنها نذارن.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)