زانا کوردستانی
زانا کوردستانی
خواندن ۱۰ دقیقه·۱ سال پیش

داستان کوتاه دختر چهار کنت

دختر چهارکنت

[به یاد و به نام سلیمه مزاری ولسوال چهارکنت]




از شدت تابش آفتاب کاسته شده بود. از دور سایه‌ی تانک‌ها و نفربرها نمایان شد. بی‌شک نیروهای طالب بودند؛ فرماندهان ارشد ارتش چند روزی بود که یا تسلیم شده بودند و یا فراری. سلیمه در ذهن، شیطان را را می‌دید که از آنها حمایت می‌کرد. بال‌های منحوس جنگ به پرواز درآمده بود. شیطان به واسطه‌ی این افراد در حال سیطره بر کل افغانستان بود.

محکم و استوار به دوردست چشم دوخته بود اما در دلش آشوبی رمیده بود. مطمئن بود که با قدرتی که طالبان گرفته بودند؛ امکان شکستشان را نداشت اما وقتی به سلطه‌ و حکومت آنها می‌اندیشید؛ عرق سردی بر پیشانی‌اش می‌نشست. سال‌ها تلاش کرده بود تا شهرش را آباد و خرافات و جهل را از دیارش دور کند اما اکنون همان جاهلان و جلادان با قدرت و عظم بیشتر به سوی او و دیارش در حرکت بودند.

صد و هفده نفر از نیروهای مدافع شهر در اطرافش مانده بودند. شهر خالی از سکنه بود و از چهار طرف نیروهای طالب در حال نزدیک شدن بودند.

چهارکنت شهری کوچک در ولایت بلخ بود. حدود ۳۲ هزار سکنه داشت که با یورش نیروهای طالب، فراری شده بودند و کمتر از دو هزار نفر از سکنه‌ی شهر در آنجا باقی مانده بودند.

سلیمه سیگارش را زمین انداخت و با پا خاموشش کرد. سه شبانه روز تمام پوتین‌هایش را از پا در نیاورده بود.

دختری شیردل که چهل سالگی‌اش را به پایان نرسانده بود.

سلیمه زاده‌ی تهران بود؛ همانجا درس خوانده بود؛ دانشگاه رفته بود و بعد به زادگاه پدری‌اش برگشته بود و به عنوان ولسوال ولسوالی چهارکنت به مردم سرزمینش خدمت می‌کرد. او یکه‌تاز مبارزه با مردسالاری در کشورش بود.

نیروهای مدافع شهر پیامبروار او را می‌پرستیدند و باورش داشتند. قدی بلند و استوار داشت. صورتی دوست داشتنی و مهربان که پشت نقاب‌اش غمی عظیم نهفته بود.

***

- بانو امیدی هست که نیروهای کمکی به سراغ ما بیایند؟

قطرات اشک از چشمان سبز رنگ سلیمه باریدن گرفت.

- گمان نکنم!. جز کابل تمام شهرها سقوط کرده‌اند.

- با این تعداد کم و مقدار مهمات اندک کمتر از بیست و چهار ساعت توان مبارزه خواهیم داشت.

- تا آخرین گلوله مقاومت خواهیم کرد!.

حسن‌الله چند نارنجک دستی داخل جیب‌اش گذاشت و نزدیک شد و گفت: بی‌شک اگر اسیر بشویم جز تیرباران سرانجامی نخواهیم داشت؛ پس بجای آن بهتر است تا آخرین نفس به نبرد بپردازیم.

سلیمه آیه‌الکرسی در دل خواند و بلند و رسا به نیروهایش گفت: اگر محاصره شدیم، نگذارید اسیر طالب‌ها بشوم. قبل از آنکه به چنگ آنها بیفتم تیربارانم کنید...

صدای ناله و زاری جمع بلند شد. لایق شیرمحمد چپق‌اش را خالی کرد و فریاد زد: به روح احمدشاه مسعود سوگند تا آخرین قطره‌ی خونمان را در راه شما و افغانستان نثار خواهیم کرد.

دل سلیمه قرص شد. لبخندی زد و با صورت متبسم گفت: به خداوند سوگند شما وفادارترین افرادی هستید که افغانستان به تاریخ خود دیده است...


- اخبار موثق داریم که ژنرال دوستم به ازبکستان فراری شده است.

- او یک بزدل ترسو بیش نبود.

سلیمه خشاب کلاشینکف‌اش را در آورد و نگاهی به فشنگ‌هایش کرد و دوباره سر جای قرار داد. زمزمه‌وار گفت: کلکسیونی از مدال‌ها بر سینه زده بود، اما وقتی نتوانی از مردمت محافظت کنی تکه‌ آهنی بیش نیست. مردانگی و شرف به مدال و درجه کیلویی نیست!، مردانگی و شرف باید در ذات آدمی باشد مثل شاه مسعود که مقابل طالبان تا بن دندان مسلح روزهای مدید مقاومت کردند.

یکی از همراهان گفت: اشرف غنی دستور حرکت نیروهای کمکی به سوی چهارکنت را داده است.

سیاوش جلو آمد و سلیمه را به آرامش دعوت کرد.

- دلخوش به این شایعات و اخبار کذب نباشید. طبق خبرهای واصله اشرف غنی مزدور هم امروز عصر از طریق فرودگاه کابل از کشور خارج شده است. میلیون‌ها دلار سرمایه‌ی افغان‌ها را هم با خود برده.

سیاوش مردی کوتاه قد بود. ایرانی‌الاصلم. از کُردهای کرمانج اطراف قوچان. زمان تحصیل سلیمه در تهران؛ در دانشگاه هم‌کلاس او بود. بعد از اینکه سلیمه به فرمانداری چهارکنت رسید به دعوتش به چهارکنت آمده بود.

چند بار سلیمه به او گفته بود تا وقت دارید؛ از چهارکنت برود اما سیاوش قبول نکرده بود. او هیچوقت خود را از مردم ستم‌دیده‌ی افغان جدا حس نکرده بود.

سلیمه نگاهی پر عشق و محبت به سیاوش انداخت. چند لحظه‌ای مکث کرد و بعد فریاد زد: همه برای افغانستان می‌جنگیم.

- می‌جنگیم تا آخرین گلوله و قطره‌ی آخر خونمان!

- می‌جنگیم!

***

غروب سرخی بر کرانه‌های دوردست چهارکنت خیمه زده بود. طالب‌ها در فاصله‌ی یک کیلومتری شهر مستقر شده بودند. توپ‌های ۱۲۰ و تانک‌های هاموی و خودروهای زره‌پوشی که از ارتش افغانستان به غنیمت گرفته بودند. دورتادور شهر را محاصره کرده بودند.

به مردم عادی شهر و نیروهای مقاومت ۳ ساعت فرصت داده بودند خود را تسلیم کنند.

***

- این یک نقشه‌ است برای در هم شکستن مقاومت...

- طالب‌ها قول دادند که به هیچکس تعرضی نکنند.

- قول... مردی در میان آن زامبی‌ها می‌بینی؟!

سیاوش که چند نوار فشنگ تیربار به خود بسته بود؛ با تیرباری بر دوش نزدیک شد و گفت: طالبان اگر روزی هزار بار خطبه‌ی مهربانی بخواند برای من از سگانِ ولگردِ همین خاک بی‌شرف‌ترند و تا لحظه‌ی مرگ؛ آنقدر از این تندیس‌های جهل و خشونت، این جماعت وحشی و خون‌خوار خواهم کُشت که دیگر هرگز هیچ‌یک از این عوامل تحریف و فریب بر روی زمین نمانند!.

سکینه، یکی از دختران مقاومت، در پاسخ سیاوش گفت: هر شب فحش می‌دهم؛ آن‌هم آبدار به حکومت روسیه، آمریکا، ایران و پاکستان... آنها ما را چنین به خاک سیاه نشاندند؛ فحش می‌دهم به پوتین و بایدن، همینجوری بی‌دلیل؛ دلم می‌خواهد!.

احمد یکی دیگر از مجاهدها که کمتر از بیست سال سن داشت؛ مشغول به تلاوت قرآن بود. قرآن کوچک‌اش را داخل جیب گذاشت. آهسته و شمرده گفت: می‌گویند زمین در بدو پیدایش به صورت کره‌ای از مواد داغ بود؛ کم کم سرد شد و این قاره‌ها شکل گرفت؛ همیشه غصه‌ام می‌گیرد و لعنت به بخت بدمان می‌فرستم، چرا ما افتادیم آسیا؛ آن هم افانستان! نمی‌شد این مواد مذاب آسیا و اروپا و آمریکا می‌چسبید به هم یک قاره می‌شدیم اسمش مثلا می‌شد "قاره آزادیا" اینجوری همه فامیل بودیم؛ الان شاید جونیفر لوپز می‌شد دخترخاله‌ی سعید و اینجوری می‌شد فامیل ما...

سعید هم سن و سال احمد بود. با هم دوست دوران کودکی بودند. با خنده پاسخ داد: رابرت موگابه هم پسر عموی تو...

و زد زیر خنده... آنقدر بلند و زیاد خندید که اشک از چشمانش سرازیر شد.

احمد ادامه داد: می‌گویند ۱۵ هزار نیروی نظامی در مزارشریف در پادگان آماده جنگیدن بودند که فرمانده‌شان همه را در معامله‌ای کثیف به طالبان تحویل داد. و آن فرمانده که بود؟! عبدالرشید دوستم بی‌شرف.

سلیمه در طول این مدت گوشه‌ای سنگر گرفته بود و تحرکات طالب‌ها را زیر نظر داشت.

بلندگوی طالبان به صدا در آمد و مجاهدان شهر را به تسلیم‌ شدن فراخواند.

سلیمه به یارانش نگاهی انداخت و گفت: چه کسی حاضر به تسلیم به ذلت است؟

پاسخی نشنید.

سیاوش فریاد برآورد: تا آخرین قطره‌ی خونمان مقابل این وحوش و ددان خواهیم ایستاد.

با شنیدن این حرف سلیمه قوت قلب دوباره گرفت. با قناسه، طالبی را که بلندگو در دست داشت؛ هدف قرار داد و هلاکش کرد.

***

سیاوش الله‌اکبر گویان شلیک موفقیت‌آمیز سلیمه را تبریک گفت.

سلیمه به صورت دوست و همرزمش نگاهی انداخت. نسبت به سال پیش که به او ملحق شده بود؛ تغییرات بسیاری کرده بود. ریش و محاسنش جو گندمی شده بود. نمره‌ی عینکش زیادتر و موهای جلوی سرش اندکی ریخته بود. خلق و خویش همانی بود که سال‌های پیش در دوران دانشجویی داشت. عاشق هرات بود. آرزویش این بود که در هرات زندگی کند؛ اما بخاطر سلیمه از آرزوی خود چشم پوشیده بود.

در دل از سیاوش قدردانی کرد. در همین فکر و خیالات بود که با صدای انفجاری در اطرافش به خود آمد. صدای انفجارِ شلیک تانکی از سوی طالب‌ها بود. صدای شلیک دوم و سوم و شلیک‌های متمادی بلند شد. تعدادی از مدافعین شهر به خاک و خون کشیده شدند.

سلیمه دستور عقب‌نشینی را داد. به نظر، دفاع خانه به خانه بهتر از مقابله در اطراف شهر بود.

- بهتر استبه چند گروه تقسیم و در مناطق مختلف شهر پخش بشویم. اینگونه هم ریسک تلفات ما کم خواهد بود و هم می‌توانیم با کمین انداختن طالب‌ها، تلفات زیادتری از آنها بگیریم.

- آری! فکر خوبی است. خصوصا اینکه طالب‌ها با خودرو و تانک آمده‌اند؛ می توانیم به‌ این طریق با آرپی‌جی و نارنجک‌انداز به مقابله با آنها بپردازیم.

سلیمه سخنان یارانش را تایید کرد. چهار گروه تقسیم شدند. سلیمه، سیاوش، احمد و لایق شیرمحمد فرمانده هر دسته شدند و به چهار سمت شهر رفتند.

طالبان با تجهیزات کامل و هزاران نیروی پیاده به شهر ورود پیدا کرد. به جستجوی خانه به خانه پرداختند و غارت اموال بجای مانده از مردم آواره.

تا شب در چند کمین، تعداد زیادی از طالب‌ها را به هلاکت رسیدند. چندین نفر از مدافعان شهر هم شهید و زخمی شدند. کمتر از نود نفر از نیروها مانده بودند.

سلیمه از طریق بیسیم با سه گروه دیگر در ارتباط بود. طالب‌ها هنوز پشت دیوارهای شرقی شهر متوقف بودند. نیروهای لایق شیرمحمد خوب از پس آنها برآمده بودند. سیاوش با نیروهایش در محاصره افتاده بودند و اما هنوز جانانه مبارزه می‌کردند. احمد و نیروهایش چندین تانک و زره‌پوش طالبان را منهدم و پنجاه نفری را هم دستگیر کرده بودند. حالا بیسیم کرده بود که از سلیمه تعیین تکلیف کند.

- اسلحه و مهمات را از آنها بگیرید و همه را در زیر زمین خانه‌ای زندانی کنید و از آن منطقه دور شوید.

احمد همین کار را کرد. البته در اطراف خانه و در ورودی زیرزمین هم تله‌های انفجاری مختلفی گذاشت که اگر طالب‌ها به سراغ دوستانشان آمدند؛ دچار مشکل شوند. احمد و یاران باقی مانده‌اش به چندین محله آن طرف رفتند و کمین انداختند.

***

پاسی از شب گذشته بود. درگیری‌ها در گوشه و کنار شهر هنوز ادامه داشت. از آخرین تماس سیاوش با سلیمه دو ساعتی گذشته بود. لایق شیرمحمد کماکان در حال هلاکت طالب‌ها بود. سلیمه تعداد نیروهایش کمتر از انگشتان دست‌هایش شده بود. با وجود به هلاکت رساندن تعداد زیادی از نیروهای متخاصم اما باز تعداد زیادی از افرادش را از دست داده بود. خود و نیروهای باقیمانده را به مسجد حضرت حمزه شهر رسانده بود و از آنجا به نبرد می‌پرداخت.

در خیال باطل‌اش، گمان می‌برد که طالب‌ها دیگر به سوی مسجد تیراندازی نخواهند کرد؛ و او می‌تواند تا رسیدن نیروهای کمکی جان خود و نفراتش را نجات دهد.

نیروهای طالب چهار سوی مسجد را محاصره کرده بودند. از سلیمه و نیروهایش درخواست تسلیم شدن کردند؛ اما جز سکوت هیچ چیز پاسخگویشان نبود. دقایقی سکوت بر منطقه حاکم شد. فرشته‌ی مرگ بال گشوده بود. عفریته‌هایش در اطراف مسجد در حال رقص و پایکوبی بودند. از هیچ طرف صدای شلیک نمی‌آمد. سکوت وحشی شب با صدای شنی‌های تانک‌ها رمید. چند تانک به مسجد نزدیک شدند. بیرق‌ افغانستان بر روی آنها دیده نمی‌شد و بجایش، پرچم‌های سفید طالب‌ها، رویشان در اهتزاز بود.

یکی از طالب‌ها بلندگو را در دست گرفت: سه دقیقه وقت دارید تسلیم بشوید.

سلیمه نگاهی به خشاب‌هایش کرد. دو خشاب پر و تعداد فشنگ روی اسلحه داشت. دو نارنجک هم به کمر بسته بود. نیروهایش هم، مهماتشان رو به اتمام بود.

سه دقیقه تمام شد و صدای شلیک تانک‌ها بلند شد. مسجد را هدف قرار دادند و در عرض چند دقیقه تنها تلی از آجر و چوب و خاک از مسجد به جای ماند.

نیروی‌های طالبان وارد خرابه‌ی مسجد شدند. پیکرهای نیمه جان را از زیر آوار بیرون‌ می‌کشیدند به امید یافتن سلیمه‌. هر کدام را بیرون می‌کشیدند و می‌فهمیدند سلیمه نیست؛ تیر خلاصی به سرش می‌زدند و همانجا رها می‌کردند.

پیکر نمیه‌جان سلیمه را که پشت به یکی از ستون‌های مسجد داده بود پیدا کردند. هرم نفس‌های سنگینش گرد و خاک آوار شده بر صورتش را به هوا بلند می‌کرد.

جای چند ترکش و تیر بر تنش دیده می‌شد. یکی از طالب‌ها فریاد زد: خودش است. همان فاحشه‌ی ملعونه! سلیمه است!

- علی لعنت‌الله!

- کاری نکنید زنده می‌خواهیمش! امیر دستور داده‌اند.

سراغ سلیمه رفتند. از زیر آوار مشغول بیرون کشیدن‌اش شدند. حدود بیست نفر اطرافش بودند و تعداد زیادی دیگر از طالب‌ها با فاصله به او نگاه می‌کردند.

کامل نیم‌تنه‌ی بالا را بیرون کشیدند. وقتی دست‌هایش را بیرون آوردند؛ یکی از طالب‌ها فریاد زد: نارنجک!

صدای انهدام دو نارنجک میان دو دست سلیمه، بلند شد.

وقتی گرد و خاک فرو نشست تعداد زیادی جنازه‌ی طالب‌ها اطراف پیکر بی‌جان سلیمه افتاد بود.


#زانا_کوردستانی


تلاوت قرآندوران دانشجوییدوران کودکیدوست داشتنیشهر
مردی گمنام عاشق لیلا و رها...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید