میدونین...
از اون زمانی که وارد نوجوونی شدم، ینی از همون لحظهای که متوجه شدم فرق یه نوجوون با یه کودک چیه و به اختیارات کمی بیشترش پی بردم، دقیقا از همون لحظه، خود خود همون لحظه بود که دلم میخواست هیجده سالم بشه:/
نمیدونم چرا، شاید اشتباه بود، ولی اطلاعاتی که به من داده میشد، این بود که وارد هیجده که بشی، حالِت شبیه کسیه که از زندان هارون الرشید آزاد شده و پا به دنیای جدیدی گذاشته!
در گام اول، نمیدونم چرا، ولی مطمئن بودم هرکی وارد هیجده بشه، دیگه میره دانشگاه!
که البته من بدلیل «کمی» تاخیر در شروع مدرسه، هنوز حتی وااارد پیش دانشگاهی هم نشدم، چه برسه به دانشگاه!
در گام دوم، مطمئن بودم که توی هیجده سالگی کارت ملی میگیرن، و متاسفانه تا همین امسال هم بر این باور غلط خودم استوار بودم! و تا همین امسال، درنیافته بودم که سن اقدام برای کارت ملی، شونزده ساله، نه هیجده!
البته که، کارت ملی رو کی داده کی گرفته! داریم کسانی رو که سر وقت اقدام کردن، ولی هنوز از این نعمت بیبهره موندن!
در گام سوم، من فکر میکردم تا سر هیجده سالگی قرار نیست موبایل داشته باشم:/
(البته که هنوزم مطمئن نیستم اگه سال پیش تمام آموزش مجازی نمیشد، الان من موبایل داشتم یا نه:/)
در گام چهارم، همیشه عاشق مترو سوار شدن و بیرون رفتن با دوستام بودم و فکر میکردم تا هیجده سالگی میسر نمیشه، که خداروشکر یه دو_سه سالی هست به این نعمت دست پیدا کردم!
در گام پنجم، مسئله رانندگی و گواهینامه بود، که انشاءالله پس از امتحانات اقدام میکنم:)
خب اینا تقریباً تمام تصوراتی بود که درباره هیجده سالگی داشتم و باعث میشد تا لحظه پیش از تولدم، منتظر رسیدن بهش باشم!
دو_سه روز مونده بود به تولدم، وسط امتحانهای زیبا و احمقانه، یهو به این فکر افتادم که باید یه کاری بکنم برای تولدم! یه اقدام مهم! حداقلش اینکه بشینم ببینم چه دستاوردهایی تا الان تو زندگیم داشتم،
که متاسفانه متوجه شدم که هیچ دستاورد مهمی تا همین الان که خدمت شما هستم نداشتم و مهمترین افتخارم اینه که هنوز زندهم:/
پیرو این حجم از بی دستاوردی، تصمیم گرفتم حداقل یهکم تو شخصیت خودم بچرخم ببینم چه خبره!
کلی چرخیدم و کلی سوراخ و چاله پیدا کردم که بزودی با بیل میریم سراغشون! ولی بین این همه چاله و سوراخ و گل و باغچه، یه نکتهای رو خیلی دوست داشتم.
من از وقتی که بچه بودم، حتی اگه شیفته یکی هم بودم، هرگز متوجه نمیشد:/ ذرهای تخصص در حوزه ابراز احساسات نداشتم و کلللل دوست داشتنمو توی دلم واسه خودم نگه میداشتم. از کوچیکی وقتی میخواستم دوست پیدا کنم، بعد کلی کلنجار رفتن با خودم، در نهایت نامه مینوشتم. چون نمیتونستم خودم به اینکه یکیرو دوست دارم اعتراف کنم و از کلمات روی کاغذ تقاضا میکردم که بهجای من اینکارو انجام بدن.(که البته توی نود درصد مواقع هم خیلی بهتر از من عمل میکردن و من میتونم بگم تعداد زیادی از دوستای کل زندگیمو از طریق نامه پیدا کردم! البته که همین نامهها گاهی زحمت میکشن خرابکاری هم میکنن:/)
البته که دو سال اخیر، فضای مجازی همون زحمت کلمات روی کاغذ رو برای من کشید و خب خیلی کارمو راحت کرد:)
ولی
بعضی وقتا هست که مسئله فقط ناتوانی در بیان این حس نیست. بعضی وقتا دیگه گفتن فایده نداره! بعضی اوقات فقط باید طرفو بغل کنی تا خالی بشی و خب اینه که سخته! بعضی وقتا انقدر از طرف دوری (حالا چه جسمی و چه روحی) که نمیتونی بغلش کنی، بعضی وقتا شرایط بهت اجازهشو نمیده، بعضی وقتا هم خودتی که به خودت اجازه نمیدی!
و این عادت هم دوباره برمیگرده به وقتی که کوچولو بودم. دیدی وقتی یهو حس میکنی "واااای چقدر من فلانی رو دوست دارم!" دلت میخواد همونموقع بغلش کنی، من به دلیل همین ناتوانی که خدمتتون عرض کردم، درگام اول هیچ وقت به بغل کردن فکر نمیکردم، اون لحظه به اولین چیزی که فکر میکردم این بود که "واااای چقدرررررر من فلانی رو دوست دارم! کاش میشد بِکِشَمِش!"
اون موقع هیچ تخصصی در حوزه نقاشی نداشتم و در حد همون یه دایره بجای کله و یه مربع بجای بدن بلد بودم، ولی از همون موقع بود که حس میکردم ایننننن حجم از دوست داشتنمو فقط با آوردن چهره اون فرد روی کاغذ میتونم خالی کنم، و شاید این، یکی از مهمترین دلایلی بود که از بچگی، عاشق نقاشی کردن بودم. نقاشی کردن کمکم میکرد بتونم هرچیزی که ندارم و آرزوشو دارم رو داشته باشم، و اینجا بهطور خاص، آدما منظورمه.
و این روش من برای تخلیه علاقه به کمک مداد سیاه عزیز، همینجوری باهام بزرگ شد و همینجوری هم داره بزرگتر میشه. وقتی دیدم تنها راهش همینه و اینه که میتونه حالمو خییییییییییییلی خوب کنه، سعی کردم حداقل کیفیت ابراز علاقه رو ببرم بالاتر و یه ذره مهارتمو توی نقاشی بیشتر کنم و اونجا بود که شروع کردم به شرکت توی کلاسای طراحی چهره!
میدونین...
شاید مسخره به نظر بیاد، ولی من با مدادای سیاه و محو کن و پاک کن آدمارو بغل میکنم! اون لذتی که بعد از تموم شدن چهره یه آدمی که دوسش دارم پیدا میکنم، عین اون حس خوبیه که وقتی یکی که دوسش داری رو محکممممم بغل میکنی:)
(البته اگه مث میمون باغ وحش نکشیده باشمش! چون در حوزه گند زدن به قیافه آدما هم تخصص ویژهای دارم:/)
خلاصه که از وقتی که یهذره اوضاعم توی نقاشی بهتر شده، این شده کارم، هرررکسی رو که دوست دارم، سریع مداد و کاغذ برمیدارم و...
البته که... همیشه موفق نیستم و بعضی اوقات، چهره آدمایی که دوسشون دارم به شدت «سخته» و متاسفانه نمیتونم حتی به این شیوه هم پیش برم و خب این بَده!
ولی من میتونم به جرئت بگم که بغل کردن آدما با مدادای سیاه و محو کن، برای من، یکی از بهههترین لذتای زندگیه!
و خب شاید درک این موضوع برای کسی که نقاشی رو دوست نداره، سخت و عجیب باشه، ولی برای یکی مثل من، ته خوشیه:)
و خب توی این سال منتهی به هیجده، خیلی بیشتر روی این موضوع تمرکز کردم و خب خییییییییییییلی حالمو خوب نگه میداره...
هروقت حالم خوب نیست و یه عالمه چیزِ رو اعصاب ذهنمو مشغول کردهن، یکی از آدمای دوست داشتنی اطرافمو بغل میکنم، البته خب به شیوه خودم:)
شاید عجیب باشه، ولی الان یه عالمه آدمو بغل کردم، بدون اینکه خودشون حتی فکرشو بکنن:/
نمیدونم کارسازه یا نه، ولی انجام دادنشو به شما هم توصیه میکنم!
من امروز تولدمه و بالاخره رسیدم به اون هیجدهی که همیشه آرزوشو داشتم، ولی رسیدن به این حال دوست داشتنی رو به همممه اون گامهایی که قبل گفتم که آرزوشونو داشتم با افتخار ترجیح میدم!
کوثر هستم
امروز به درجه رفیع هیجده سالگی نائل اومدم و همینجا بزرگترین دستاورد زندگی هیجده ساله خودمو، مداد سیاه و محو کن اعلام میکنم!