خیره به در اتاق آبی رنگ دستمال کاغذی در دستانش را بیشتر مچاله میکرد روبرویش چیز دیگری میدید آن روز را می دید که هدیه اش را برای تولد او در این اتاق داد
با ذوق و عجله تمام ،جعبه ای که در کاغذ کادو بود را در آورد و بازش کرد روبروی او گذاشت منتظر عکس العملش بود اما مثل همیشه هندزفری در دو گوشش گذاشته و در نیاورده بود زیرا خودش میدانست چرا چون او خوشش نمی آمد صدایش را بشنود زیرا با اصرار آن را آورده بود
محتوای جعبه قرمز رنگ را دید خودش حالش از همیشه عالی تر بود برایش مهم نبود او اهمیت نمیدهد مهم حال او بود که حالش با کادوی تولدش خوب شود او با چشمای به سیاهی بخت خودش ، به گوشه لباس افتاده روی تخت خیره ماند که بلند شد و جعبه را چپه کرد و کفش های مردانه زمستانه طوسی رنگ بر روی فرش گلیمی انداخت خودش خوشحال بود که قرار است به پایش کند او که نقاش و همیشه وسایلش همراهش بود دست بر کت مشکی رنگ کرد و قوطی کوچک و محتوای آن که بی رنگ بود درآورد و بازش کرد و فقط بر روی کفش ها ریخت تا بو به مشامش رسید بغضش گرفت بلند شد به سمت در اتاق خواست برود که او شانه اش را گرفت و کنار کفش ها پرتش کرد و بعد به سمت پنجره کنار تخت رفت و از طاقچه شمع روشن شده را برداشت و بر روی خودش پرتاب شد آری آن قوطی تینر بود و با فندک مساوی با آتش و اینگونه بود عشق یکطرفه آتشینش که شکست خورد بود و بارها آن خاطرات را در ذهنش تکرار میکرد
نوشته در ساعت ۲۳:۵۶ دقیقه چهار آذرماه ۱۴۰۴