این ماه تغییرات زیادی داشتم و یه سری چیزهای بنیادی داره در من تغییر میکنه که دوست دارم نتیجهاش رو در بلند مدت هم ببینم برای همین نوشتن گزارشهای ماهانه رو شروع کردم.
یکی از نقطه عطفهای زندگی من شاید تو این ماه رخ داده باشه، چون نگرشم درمورد یه سری چیزا عمیقا تغییر کرده و فکر میکنم الان زمان خوبیه براش نوشتن و ردیابی کردن این مسیر، اینطوری هم راه رو گم نمیکنم هم متوجه میشم چقدر در این مسیر پیش رفتم.
احوالاتم
اوایل این ماه یه مقدار مضطرب بودم و تمرکز نداشتم و مدام فکر اینکه به اندازه کافی وقت برای کارهام ندارم باعث میشد بیشتر اضطراب بگیرم و بیشتر وقت کم بیارم. یه روز نشستم آشوبهای ذهنیم رو روی کاغذ نوشتم و فهمیدم سرم رو با کارهای بیهوده شلوغ کردم و چون نمینویسمشون یه عالمه کار تو ذهنم داره میچرخه که نمیتونم مدیریتشون کنم. من یه مدل برنامه ریزی خاصی دارم که بعد تست کردن روشهای مختلف و دفتر برنامه ریزیهای مختلف بهش رسیدم که ته گزارشم براتون مینویسمش. اینجوریه که هر وقت ازش استفاده میکنم ذهنم آروم میشه و انگار راحت میشم و هر وقت انجامش نمیدم نظم ذهنیم به هم میریزه و نمیفهمم دارم چیکار میکنم. دیگه وقتی برگشتم به مدل برنامه ریزی خودم و یه سری کارهایی که تو اولویتم نبود رو حذف کردم دیدم چقدر وقت دارم و همه چی به روالش برگشت.
اما دو سه هفته پیش تو یه موضوع کاری بدون هیچ دلیل منطقیای، با یک سوتفاهم مسخره اونقدر اضطراب گرفتم که Panic کردم دیگه نمیتونستم خودم رو آروم کنم. اونقدر ضربان قلبم رفته بود بالا که انگار جونم در خطره و ببری شیری چیزی دنبالم کرده (الان که دارم مینویسم خندهام میگیره). خلاصه اون ابهامی که باعث این حال بدم شد برطرف شد و به خودم گفتم دختر تو چرا باید اینقدر اضطراب بگیری؟ اصلا به فرض که همه تصوراتت درست میبود و بدترین حالت ممکن اتفاق میفتاد... آیا واقعا اینقدر ترسناک بود؟ و خوب مشخصا جوابش مثبت نبود و یه زخم قدیمی سرباز کرده بود. اما موضوع عجیبتر برام این بود که اصلا چرا این زخم هنوز خوب نشده؟ چرا هنوزم یه چیزی شبیهش اتفاق میفته پنیک میکنم و استرس میگیرم؟ چرا هنوزم یادش میفتم حالم بد میشه؟ این چراها و این باور که اگه من میتونستم خودم این زخم رو درست کنم تا حالا کرده بود باعث شد برم پیش یه تراپیست و به فکر حل مشکل از ریشه بیفتم. کاری که علاقه شدیدی بهش دارم؛ حل کردن مشکلات به صورت ریشهای :))
خلاصه بعد از جلسه تراپی یه سر نخهایی پیدا کردم. همینطور با کتاب تو مقصر نیستی آشنا شدم. قسمت اول رو که گوش کردم متوجه شدم خیلی از مشکلاتی که داشتم و فکر میکردم بخشی از وجود و هویت منن از کجا دارن آب میخورن. همیشه میگن هفتاد درصد راه حل، تشخیص درست مشکله و تا الان متوجه شدم که خیلی از حسهایی که درمورد خودم یا اتفاقات اطرافم دارم واقعی نیستن و ریشهی کمالگرایی من اون شرمیه که از کافی نبودن دارم و نگرانم مبادا یک اشتباه کوچک دیگه این ظرف رو سرریز کنه.
کارم
این ماه کارها خیلی زیاد بود و فرصت نکردم آموزشی ببینم، ولی خوب دیزاین نسخه اولیه یه پروژه دوست داشتنی دیگه به آخر رسید و داریم راهیش میکنیم خونه بخت. هر پروژه ای که تموم میشه مثل بچهایه که بزرگش کردیم و الان میخواد مستقل بشه، جدایی ازشون بغض شیرینی داره و نگرانی از آیندهشون تنهات نمیذاره.
برای ماه بعد هم دو تا پروژه دیگه هستن که باید شروعشون کنم اما دلم میخواد در کنارش روی دوره گیمیفیکیشن uxcel وقت بذارم و بقیش رو هم پیش ببرم.
در عین حال یه سری ابهامات برای مسیر شغلیم دارم که باید بشینم مفصل بهش فکر کنم و از باتجربههای این حوزه مشورت بگیرم که ببینم چه گزینههایی برای پیشرفت دارم و چه کارهایی میتونم بکنم. البته این موضوع جدیدی نیست و خیلی وقته گوشه ذهنم هست. شاید همچنان گوشه ذهنم نگهش دارم چون از اون موضوعاست که ارزشش رو داره که تصمیم گیریش طول بکشه.
یکی دیگه از چالش هایی که داشتم مدیریت تعادل کار و زندگی بود که خیلی توش موفق نبودم. یه روزایی غرق کار بودم و یه روزایی مشغول کارهای خونه اما خوب در نهایت چیزی که فهمیدم اینه که اگر میخوام خلاقیتم حفظ بشه نباید بیش از حد کار کنم و لازمه به ذهنم اجازه نفس کشیدن و آزاد چرخیدن بدم تا چرخش برام بچرخه :)
تو پرانتز این نکته رو اشاره کنم که من طراح محصولم و به صورت فریلنس کار میکنم.
دلخوشیهام
این ماه کمی نقاشی کشیدم، کاور پادکست طراحی کردم و کتاب صوتی گوش دادم و فیلمهای قشنگی دیدم که حالم رو خوب میکرد.
از کتابها، اولیش کتاب صوتی مدیر مدرسه از جلال آل احمد بود که با همسرم گوش دادیم که واقعا قشنگ بود و ما رو برد به اون زمان... راستش اینقدر داستانش گیرا و جذاب بود که به تنهایی نظرم رو درمورد کتابهای صوتی عوض کرد و باعث شد دیگه خودم رو محدود به کتابهای فیزیکی نکنم و از اینهمه زیبایی استفاده کنم.
بعد از اون هم کتاب مغازه خودکشی رو با صدای هوتن شکیبا گوش دادم که اونم به نوبه خودش واقعا جالب بود.
یه دلیلی که اخیرا به رمانها علاقهمند شدم اینه که بدون اینکه به طور مستقیم پند و اندرز کنن میان تو رو با داستان زندگی دیگران همراه میکنن و این وسط خودت میتونی تصمیم بگیری چه چیزی ازشون یاد بگیری. درست مثل فیلمها و همین باعث میشه جذابیتشون برام دوچندان بشه. علاوه بر اون تاریخ واقعی هر دوره رو میشه از آثار ادبی اون دوران فهمید. تو این زمینه کتابی مثل کلبه عمو تم و یا همین مدیر مدرسه رو وقتی میخونی میفهمی مردم اون دوران تو چه حال و هوایی زندگی میکردن.
و در نهایت هم آخرین کتابی که شروع کردم همین تو مقصر نیستی هست که دارم از رادیو راه با صدای مجتبی شکوری دنبالش میکنم، که تا الان فقط دوتا قسمتش رو گوش دادم و دارم سعی میکنم کم کم برم جلو که مطالب درست هضم بشه.
از فیلمها هم جدیدترینش مالیفیسنت 2014 بود. من خیلی فیلمای فانتزی دوست دارم و خیلی وقت بود میخواستم ببینمش، یه شب که از کار زیاد خیلی خسته بودم تصمیم گرفتم دیدنش رو به خودم جایزه بدم و واقعا جایزه خوب و لذت بخشی بود و به جونم نشست.
علاوه بر اون یه وقتایی میشینم یه تیکههایی از فیلمایی که خیلی دوسشون داشتم رو دوباره میبینم. که این ماه تیکههایی از قلعه هاول و هزار سال حسرت رو که خیلی دوسشون دارم دوباره دیدم.
یه فیلم دیگه هم اوایل ماه دیده بودم ولی اینقدر مسخره بود که حتی اسمش هم یادم نمونده.
سلامت جسمیام
این ماه زیاد ورزش نکردم، دوسه بار پیاده روی رفتم اما باید بیشتر برای ورزش وقت بذارم. پیاده روی رو خیلی دوست دارم و حالم رو خوب میکنه، مخصوصا که در کنارش پادکست یا کتاب صوتی هم گوش میدم. اما خیلی وقت گیره و باید یه فکری براش بکنم.
وزنم هم هی داره کمتر و کمتر میشه و دیگه نمیدونم باید چیکار کنم. حوصله غذا خوردن رو ندارم و وقتی هم میخورم زود از خوردن دست می کشم و نمیخورم تا سیر بشم. اگه این کار رو کسایی که می خواستن لاغر بشن انجام می دادن بدون شک نتیجه می گرفتن D: یکی به من بگه دختر تو مشکلت چیه که نمیشینی تا ته غذاتو بخوری؟! البته از اینکه بقیه درمورد غذا نصیحتم کنن خیلی بدم میاد و خودش باعث بی اشتهاییم میشه. من فقط یه نفر پایه خوردن می خوام که بیاد کنارم ملچ مولوچ کنان غذا بخوره، اونوقته که حسابی میخورم :)
دندونپزشکی رو هم این ماه خیلی به تعویق انداختم و بیشتر از این نباید پشت گوش بندازم. من همیشه از دندونپزشکی فراری ام :/
روش برنامه ریزی من
روش برنامهریزیم که گفتم ته گزارش میذارمش این شکلیه که اول تکلیف صبحانه و نهار و شامی که باید بخوریم رو مشخص میکنم که وسط روز هی نپرسم حالا چی درست کنم، که البته یه برنامه غذایی هفتگی هم دارم که اون نشون میده هر روزی چی باید بخوریم که هر روز نخوام وقت صرف انتخاب غذا کنم.
بعد از پختنیها دوتا ستون دارم، یکی کارهایی که امروز باید انجام بدم که فقط یه لیست سادهاست و هر کدوم انجام بشه خط میخوره. و اون یکی ستون هم کارهایی که انجام دادم و یه جورایی گزارشیه از روزم، مثلا میگم از 7 تا 8 مشغول مرتب کردن خونه و شستن ظرفها بودم.