امروز 20 اسفنده. این روز برای من یه جورایی مقدسه و معمولا یه حسی رو تجربه میکنم که توصیفش خیلی سخته، یه ترکیبی از احساس شادی و غم که کم پیش میاد آدم هر دوتاش رو با هم تجربه کنه... نمیدونم این روز رو باید جشن بگیرم یا غصه بخورم و گریه کنم، چون دلم هر دوتاش رو میخواد. دلم میخواد دنیا رو گلبارون کنم و همهجا جار بزنم که امروز چه روز قشنگیه برای من و به همه شیرینی بدم و آدما رو تو شادی خودم شریک کنم ولی از اون سمت اگر کسی ازم بپرسه دلیل این شادی چیه نمیتونم هیچی بگم. دلم می خواست دلیل شادیم کنارم بود تا این روز رو براش جشن میگرفتم و قربونش میرفتم و دورش میگشتم، اما خیلی وقته که بی معرفتی کرده و منو تنها گذاشته تا رو پای خودم باشم و یه دختر مستقل بشم.
امروز هم طبق معمول یه شادی پر از بغضی داشتم که به ذهنم رسید درموردش بنویسم و اینجا به دلیل بودنم تولدش رو تبریک بگم، چون دلیل روزمره نویسیم تو ویرگول هم خودش بود.
مادر مهربونم، قشنگ من، فرشتهی آسمونی من، دلم برات یه ذره شده، کاش بودی و این حرفا رو وقتی تو چشمات زل میزدم بهت میگفتم. بهت میگفتم چقدر دوستت دارم و چقدر برام با ارزشی، چقدر اون خندههای قشنگت حالم رو خوب میکنه. اگر بودی چقدر ازت یاد میگرفتم و چقدر میتونستم آدم متفاوتی باشم، میتونستم روزایی که دلم گرفته بیام تو بغل گریه کنم تا آروم بشم. حرفایی که به هیچکس نمیتونم بگم رو بهت می گفتم و باهات درد و دل میکردم. مامان قشنگم، چقدر جات تو زندگیم خالیه... بعد رفتنت آدمایی وارد زندگیم شدن که مثل آب چشمه زلالن و مهربونیشون حد نداره، منم قدردان حضورشون هستم و خوشحالم که تو زندگیم دارمشون. اما خودتم خوب میدونی که هر کسی در دل من جای خودش را دارد... مامان جونم من هنوزم بعد اینهمه سال تو دلم حسرت بودنت رو دارم، خلا وجودت با هیچی پر نمیشه.
امسال هجدهمین سالیه که روز تولدت کنارمون نیستی و منو با این بلاتکلیفی رها کردی که نمیدونم جشن بگیرم که تو چنین روزی دلیل وجودم متولد شده یا اینکه زانوی غم بغل بگیرم که دیگه نیستی که برات بخونیم ایشالا صد ساله شی...