همه آدما حداقل یکبار این سوال رو از خودشون پرسیدن و احتمالا یه دورهای از زندگیشون این سوال خیلی پر رنگتر شده. به نظرم خیلی مهمه که در جواب به این سوال واقعبین باشیم و چشممون رو به روی واقعیت نبندیم، من اما هر بار این سوال برام پر رنگ شده بهش بدترین جواب ممکن رو دادم.
نمیدونم این چه عادت بدیه که همش دوست دارم خودم رو کمتر از چیزی که هستم ببینم و بگم «نه بابا من که کاری نکردم»، «دیگه اینا رو همه بلدن»، «وظیفهام بود» و... هر وقت کسی از کارم، طرز فکرم ، دستپختم، اخلاقم یا حتی ظاهرم تعریف کرد اینجور جملهها رو گفتم و تو ذهنم میگفتم که بقیه لطف دارن و اینجوریهام نیست و اینطوری میگن که ناراحت نشم و ... اینقدر از سن کم اینا رو گفتم که خودم هم باور کردم که تمام چیزایی که بقیه درموردم میگن واقعی نیست و منم هیچکدوم از اون ویژگیهای مثبت رو ندارم، حالا بماند که منفیها رو خیلی به خودم میگیرم و فقط مثبتها رو قبول نمیکنم.
هر بار تصمیم گرفتم یه فعالیتی بکنم، نمونه کاری بذارم یا از چیزایی که بلدم بنویسم که بقیه هم از تجربیات زیستهام استفاده کنن صدایی تو مغزم بهم میگه:« خوب اینا رو که همه بلدن، به کی میخوای یاد بدی؟ اینقدر محتوا تو اینترنت هست که لازم نیست تو فعالیت کنی و ...» معمولا فکرم نسبت به کارهایی که تا الان انجام دادم منفیه و همش فکر میکنم هیچکدوم خوب نبودن، یه وقتایی برمیگردم عقب و کارای خودم رو میبینم و متوجه میشم اینقدر هم که همش خودم رو سرزنش میکنم بد نیستن، بله منم جای پیشرفت زیاد دارم اما این مسیری که دارم میرم مسیر درستی نیست. اینطوری نه تنها پیشرفت نمیکنم، بلکه از ترس بد بودن هیچ کاری نمیکنم.
خوشبختانه این روزا این روال معیوب رو شناسایی کردم و خوشحالم که فکرم به خود واقعیم نزدیکتره، به جای اینکه خودم رو بابت کارهای نکرده و کردهام سرزنش کنم، تمرکزم رو گذاشتم روی بهبود خودم. هر جا متوجه کم و کاستی میشم یا مهارتی رو پیدا میکنم که ندارمش، مینویسم که تو وقتای آزادم بدونم روی چی باید وقت بذارم و اینطوری اکثر وقت آزادم به جای فکر کردن به عیب و ایرادهام به یادگیری چیزای مفید و کاربردی میگذره. از این ورژن واقع بینانهی خودم خیلی خوشم میاد و امیدوارم بتونم نگهش دارم.
حالا چی شد اصلا اینا رو نوشتم؟ من یه چیزی رو در مورد اثر گذاری آدما متوجه شدم، که قبلا نمونهاش رو تو کتاب کتابخانه نیمه شب و فیلم اثر پروانهای دیده بودم ولی با عمق وجودم درکش نکرده بودم.
فهمیدم من حتی اگر به نظر خودم بی خاصیتترین موجود هم باشم؛ بود و نبودم تو زندگی اطرافیانم تاثیر داره، شاید تو روال نرمال و طبیعی زندگی متوجهاش نشیم اما کافیه یکی دو سال خودمون رو از زندگی آدما حذف کنیم تا اثرش رو ببینیم. مثلا من الان که بعد از ۲ سال و نیم دوری از خانوادهام برگشتم پیششون میفهمم چقدر مسیر کسایی که بهشون نزدیکتر بودم عوض شده و ناراحتم از اینکه واقعبین نبودم و بدون آگاهی این خلأ رو به وجود آوردم.
به خصوص کسایی که به مهاجرت فکر میکنن باید به این موضوع آگاه باشن که رفتنشون تاثیر زیادی رو آدمای به جا مونده داره؛ ممکنه برای یکی باعث افسردگی بشه برای یکی دیگه باعث رشد و پیشرفت، شاید یکی راهش رو گم کنه، یکی دیگه راهش رو بهتر پیدا کنه و زندگی رو بدون فیلتر ما بهتر ببینه...
سخته که به همه احتمالات بخوایم فکر کنیم، شاید اصلا انتخاب درست و غلطی وجود نداشته باشه و به هر حال هر کی مسئول زندگی خودشه. همونطور که نمیدونیم نبود ما چه اثری داره، اثر بودنمون هم نامعلومه و تنها حرفم اینه که بدونیم که همهی ما اثرگذاریم و اثر انگشتمون روی تمام آدمایی که باهاشون در تعامل هستیم میمونه و نمیتونیم انکارش کنیم.