بهمن محصص در یکجایی از مستند «فیفی از خوشحالی زوزه میکشد» میگوید: الآن برایِ من، نقاشیکردن، یک احتیاجیست درست مثلِ شاشیدن، برایِ راحت شدن!
بهگمانم، این تمثیل، تعبیر دقیق و روشنیست. تمام آدمها، جدای از آنکه هنرمند باشند یا نباشند، نیاز به ارائه خود دارند و هر آدمی، به سیاقی که میتواند «خودِ خودش» را عرضه میکند. در پرونده قاتل عنکبوتی شهر مشهد [سعید حنایی]، قاتل، زنان روسپی را میکُشت و بعد به صحنه جنایت بازمیگشت تا ببیند مردم و پلیس چگونه درباره او قضاوت میکنند، روزنامهها را با وسواس میخواند تا کیفور شود از اینکه خبرنگاران چگونه درباره او مینویسند. بله، جانیان گاه برای عرضهی خود و تسخیر تمام تریبونها، جوهری از خون را در قلمها میپاشند.
در فیلم پرتقال کوکی [به کارگردانی کوبریک] هم عدهای جوان یاغی با شکنجه و تجاوز دیگران، خودشان را به نمایش میگذارند و قبلترش این خود کوبریک است که خشونت را چنین برهنه، جلوی دوربین سینما میبرد. منتها، اینجا سینماست و جاذبه هنری دارد و آنجا در مشهد، قربانیان با روسریهای خودشان خفه میشدند. اما، جانکاهترین عرصه برای بازنماییِ خویشتن، خودکشیست. آدمها، فارغ از هر انگیزهای خود را میکشند و بعد نوشتهای هم در جیبشان میگذارند تا بعد از مرگ، دیگران مدام درباره آنان حرف بزنند و بیشک، آنکه در فکر خودکشیست، بارها و بارها با خود فکر کرده که دیگران چگونه و چطور دربارهاش حرف میزنند؛ وگرنه که بهقول صادق هدایت: «اصلاً چه کار احمقانهای کرده. چرا وصیتنامه نوشته؟ آدمی که خودش را میترکاند [خودکشی میکند] دیگر به چسناله و وراجی احتیاج ندارد. به او چه که بعدش چه خواهد شد که مردم را پند و نصیحت بدهد؟ همین ترکیدی و رفتی، دیگر تمام شده است بعدش دیگر به تو مربوط نمیشود. [از: آشنایی با صادق هدایت | مصطفی فرزانه].
این ذاتِ نمایشگر، جوهرِ آدمیست؛ از قابیلِ آدم تا به ابد هم ادامه دارد و آن شاشیدن، برای محصص عینیتِ نقاشی، برای سعید حنایی عینیتِ کشتن، برای کوبریک عینیتِ سینما، برای دیگری عینیتِ خودکشی و برای من، در عینیتِ این متن تجسم مییابد. بله، آدمها میشاشند تا از رنجی خلاص شوند؛ چون شاش، برای نگه داشتن نیست.