چشماشو ریز کرد و گفت: یعنی چند؟
نفسمو محکم فوت کردم: بیست و دو.
یکی از لپاشو باد کرد و بادشو فرستاد تو اون یکی لپش و پرسید: بیست و دو سالته و هنوز نمیدونی چی میخوای!
به گوشه فرش زل زدم. شرمنده نبودم، اصلا چرا باید آدم از چیزی که هست شرمنده باشه؟
داشت خودکار و تو دستش تکون تکون میداد، پر از ادا و اصول. گفت: خب تا الان چیکارا کردی؟ سوال درستی نبود. نمیدونم شاید من زیادی حساس بودم ولی این سوال از کسی که نمیدونه با زندگیش چیکار کنه و کجا وایستاده عین نمک واسه زخم میمونه.
چیکار کرده بودم... تو خیالم خودم و گرفتم و پرت کردم و چسبوندم بیخ دیوار و سرش فریاد زدم: چیکار کردی لعنتی؟ چه غلطی کردی این همه وقت؟
ظاهرم خونسرد بود، مثل همیشه. شونه هامو انداختم بالا و جوابش و دادم: کارایی که علاقه ی چندانی بهشون نداشتم.
دستاشو تکون داد که یعنی ادامه بده.
:مثل چندلر که بعد از چند سال از کارش اومد بیرون که بره دنبال علاقه ش و وقتی هرچی تست علاقه و شغل و شخصیت و غیره میداد جواب همون کار قبلیش بود که واسه سال ها انجامش داده بود. منم چهار سال یه رشته رو خوندم، اولش با تنفر و بعدش هر چقدر تست میدادم منو مناسب همون رشته میدونست. شاید ما شبیه اون کاری میشیم که واسه یه مدت طولانی انجامش دادیم.
پرسید: کی هست این چندلر؟ جا به جا شدم رو صندلیم: شخصیت یه سریالیه به اسم فرندز.
خنده ی مسخره ای کرد و گفت: آآآره اسمش و زیاد شنیدم، حتما توام چندبار دیدیش و مدینه ی فاضلته.
کوتاه گفتم نه.
_پس سریال مورد علاقت چیه؟
_شرلوک هلمز.
باز هم همون لبخند کج و مسخره: میخوای خاص به نظر برسی؟
سردتر از قبل گفتم: اهمیتی نمیدم.
احساس می کردم می خواد تخریبم کنه. اصلا چرا این آدم و انتخاب کردم! شاید چون برعکس شعور نداشتش جایگاه اجتماعی خوبی داشت.
به برگه ی جلوی دستش نگاه کرد و گفت: باید بشینی چیزای موردعلاقت و بنویسی؟
ابروم و انداختم بالا: چیز؟
فهمید میخوام مثل خودش برخورد کنم. چشماش خندید، لبهاش هم. گفت: فیلدهای مورد علاقت؛ رشته، شغل.. هرچی.
_فکر میکنید نکردم؟
_خب؟
_تنوع طلبم، یکی از مشکلاتم اینه و مشکل بعدی اینه که تا وارد اون (خبیثانه لبخند زدم) چیز نشم نمیفهمم که بهش علاقه دارم یا نه. دایره ی علاقه مندی هامم گسترده ست و زندگیِ انقدر طولانی ای ندارم که بخوام همشون و امتحان کنم ببینم اون چیزی که براش به وجود اومدم چیه.
نفس عمیقی کشید.
: باید خودتو تعریف کنی. اصلا ویژگی هاتو بگو شاید بتونیم بر اساس اون مشخص کنیم واسه چه کاری مناسبی.
به ناخونهام نگاه کردم. نوک لاکم پریده. چطور متوجهش نشدم!
نگامو برگردوندم سمت چشماش.
: نمی تونم، هیچکس نمی تونه.
باز ابروهاشو کشید تو هم. انگار بین دو ابروش یه کش بود و تا ول می کردی جمع می شد.
: یعنی چی؟
_ یعنی شخصیتی ندارم که کسی بتونه تعریفم کنه، حتی خودم. کاش می تونستم بگم مهربونم بی اینکه یادم بیاد با بعضیا چیکار کردم. بتونم بگم جسورم بی اینکه یادم بیاد چه جاهایی کنار کشیدم و خودم و قایم کردم. بگم واسه خواسته هام تلاش کردم و اهمال کاریام یادم نیاد. بکم رکم و فراموش کنم ناخونای فرو شده تو دستمو. بکم وفادارم و یادم نیاد چه جاهایی بی خودی رها کردم و کنار کشیدم ولی نمی تونم من هیچ جایگاهی تو هیچ کلمه و تعریفی ندارم. همیشه ادعا می کردم رها کننده م ولی اونم نیستم یه جاهایی تا گند موضوع در نیاد ول نمی کنم.
"تنها کسی که می تونه راهتو پیدا کنه خودتی" این آخرین جمله ش بود.
ادامه داره..
می نویسم تا تمرینی کرده باشم در راستای نوشتن. این نوشته ها کاملا معمولی و سرشار از کلیشه ن.
نوشته ها حد فاصل بین واقعیت و تخیل اند و نه یکی از اینها.