انگار از کودکی درونم نهادینه شده که چیزای خراب و نگهدارم و امیدوار باشم به درست شدنشون.
مثل اون دوچرخه ای که همه جاش خراب بود.هر روز کولش میکردم و از ۵۰ تا پله میبردمش پایین.
تا ایستاده پدال میزدم زینش میپرید هوا و میفتاد زمین.
همیشه ی خدا زنجیرش افتاده بود ، اصلا من ۵ دقیقه دوچرخه سواری میکردم ۵۰ دقیقه دوچرخه رو تعمیر میکردم.
آخرم یه روز از مدرسه اومدم و دیدم مامانم دادتش به نون خشکی ، از بس که به درد نخور بود.
ولی من روزها بخاطر نبودش گریه کردم.بخاطر نبودِ دوچرخه ی درب و داغونم.
یا مثل عینکی که همه جاش چسب کاری بود و تا خم میشدم میومد نوک دماغم.
اخرم بخاطر بالا رفتن شماره ی چشمم مجبور شدم برم عینک جدید بگیرم.
تا بعدها که درگیر یه رابطه ی مریض شدم و هر روز هر روز دعوا ، ولی نمیتونستم تمومش کنم.
دیروز دکتر ریشه (دندون) کلی دعوام کرد که چرا وقتی فهمیدم دندونم چرک کرده نرفتم بکشمش که حالا چرک تموم گوش و گلومو درگیر نکنه.
دندون پزشکم گفته بود که دندونم به درد درست کردن نمیخوره و باید کشیده شه ، ولی من حاضر بودم اون دندون شکسته ی داغون و دردناک و نگهدارم .
تا دیروز که با تهدید مجبور شدم بکشمش و حالا تا چند روز باید برم پنی سیلین بزنم. زیبا نیست؟
میدونید ..بعضی چیزا حتما باید گندش دربیاد تا آدم بیخیال بشه.