روزی روزگاری دو تا بز بودند که باهم اختلاف داشتند.یکی از اون ها سفید بود و دیگری سیاه. چوپان همه ی بزها را دوست داشت ولی بز سفید که از همه ی بز ها قشگ تر و پشمش گرم تر بود را بیشتر دوست داشت.برای همین بز سیاه دوست داشت که او از همه عزیز تر باشد. یک روز آن ها داشتند دعوا می کردند که یک دفعه سر و کله ی آقا گرگه پیدا شد. بز سیاه گفت: باید فرار کنیم. بز سفید گفت: نه نباید فرار کنیم. باید با او بجنگیم. برای همین دعواشون شد. گرگه نزدیک بود آن ها را یک لقمه ی چپشون کنه. آن ها دست از دعوا کشیدن و فرار کردند. هی داد می زدند: کمک! کمک!
خلاصه آقا گرگه اونارو گیر آورد. بز ها نمی دانستند چی کار کنن. گرگه گفت: حالا کدومشون رو بخورم؟؟بز سیاه گفت:بز سفید رو بخور تا من از دستش راحت شم.
آقا گرگه فهمید که بز سیاه دارد کلک میزنه یعنی می خواد از چنگ گرگ خلاص شه.برای همین در یک لحظه بز سیاه را خورد.
بعد رفت که بخوابد. او به بز سفید گفت: وقتی بیدار شدم تو را هم می خورم.وقتی گرگه خوابید. چوپان آمد و بز را آزاد کرد و گرگ را کشت.
بز سفید دیگر رقیبی نداشت و همیشه با خوبی و خوشی زندگی کرد.