ویرگول
ورودثبت نام
زینب یحیی پور گراکوئی
زینب یحیی پور گراکوئیمن زینبم. کلاس پنچمم و یازده سالمه. دوست دارم داستان بنویسم.
زینب یحیی پور گراکوئی
زینب یحیی پور گراکوئی
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

بهترین مهمان ها🙂

روز آخر اسفند ساعت ۹ شب بود. در خونمون به صدا در اومد. من هم درو باز کردم ،دیدم ماه رمضون و بهار با هم اومدن خونمون .به من سلام کردن منم جواب سلامشونو دادم .گفتم بفرمایید داخل. اونا هم قبول کردن. چون شب قدر بود ساعت ۱۰:۳۰ شب به مسجد رفتیم. بعد از مراسم و شب زنده داری به خانه آمدیم تا سحری را آماده کنیم. ماه رمضان هم به من خیلی کمک کرد. بعد از آماده شدن غذا ،سر سفره سحری نشستیم . قیمه درست کرده بودیم همراهش کلی مخلفات بود. مثل سالاد شیرازی🥗، زيتون🫒، سبزی خوردن ،و کلی دیگه...

بعد از خوردن سحری نماز صبح را خوندیم. بعد هم خوابیدیم .ساعت ۹ صبح بیدار شدیم .تا ساعت ۱۲:۳۰ ظهر که که لحظه سال تحویل بود نشستیم. وقتی ساعت ۱۲ و نیم شد ،بهار برای من و ماه رمضان آرزوی سلامتی در سال جدید کرد. ماه رمضان به اون گفت :«بهار جونم!ممنونم قربونت برم😘 سال نو با شب های قدر و ایام شهادت امام علی علیه السلام همراهه ،دوست دارم برکت های این شبها در طول سال نصیبت بشه.

بعد از این اتفاق ها، بهار رفت در یخچال را باز کرد و چند تا میوه برداشت تا بخورد .ماه رمضون به اون گفت فدات بشم! مگه روزه نیستی؟» بهار گفت:« مگه عید هم روزه می‌گیرند ؟ماه رمضون هم جواب داد :«بله عزیزم 😌بهار هم میوه‌ها را داخل یخچال گذاشت و اومد روی مبل خونه ما نشست. به فکرش رسید وای سفره هفت سین نذاشتیم! بعد هم رفت سیب و سرکه و سمنو و سنجدو سیرو سبزه و سماق و سکه و آینه و شمع و تخم مرغ و شکلات روی سفره هفت سینش که رنگ آن قهوه‌ای بود چید.

ماه رمضون تعجب کرد و به بهار گفت:« عزیزم بهتر نیست کنار شکلات کمی خرما بزاری روی سفره ؟»بهارم گفت:« راست میگی! بعد بهار و ماه رمضون لباس هایشان را پوشیدن و به بیرون رفتند. ساعت ۵:۳۰ ظهر به خانه برگشتند و بهار همراه خودش سه ماهی خوشگل آورده بود و ماه رمضون هم یک جعبه خرما تو دستش بود. خرما را روی سفره هفت سین گذاشت .من هم توی این فاصله کوکو درست کردم، سبزی شستم رفتم، نون خریدمخریدم،🥖 و چایی درست کردم🫖.

موقع افطار وقتی سفره را چیدم. دیدم یه چیزی کم است، فکر کردم ،دیدم وای خرما نداریم 😱ماه رمضون به من گفت:« نگران نباش! ما خرما خریده بودیم .»بهار هم رفت از روی سفره هفت سینش چند خرما برداشت و به روی سفره آورد. سفره هیچی کم نداشت! موقع خوردن، بهار داشت خرما را در دهان می گذاشت که ماه رمضون به او گفت گلم! بهتر نیست اول دعا کنی ؟ بهار هم اول دعا کرد و سوره قدر را خواند و بعد افطار کرد.بعد از خوردن افطار یک جز از قرآن را خواندیم. من یادم افتاد که سفره هفت سین بهار یک چیز کم دارد. قرآن نداشت !کوچک‌ترین قرآن خودم را برداشتم و به روی سفره هفت سین او گذاشتم.

روز دهم بهار بود که ماه رمضان بهار را در آغوش گرفت و گفت :«عزیز دلم من دیگه باید برم.» بهار هم شروع کرد به گریه کردن😭 و گفت :«ماه رمضون عزیزم چرا می‌خوای بری؟» ماه رمضون هم جواب داد :«آخه قراره خواهر کوچکم که عید فطره بیاد. می‌تونه با تو دوست بشه🙂» بهار به او گفت:« ما با هم اومدیم، چرا باید تو زودتر بری؟» ماه رمضون گفت:« چون من قبل از اینکه تو بیای خونه‌های دیگری🏠 هم رفته بودم.» ماه رمضون با بهار خداحافظی کرد. از من هم خیلی تشکر کرد که به خوبی از اون‌ها پذیرایی کرده بودم .من هم گفتم قابلی نداشت. بعد از آن هم ماه رمضان رفت .بهار هم سه ماه دیگر مهمان من بود. او هم رفت و من تنها شدم🥺 .اما بعد از چند دقیقه تابستان آمد و بعد از آن فصل‌های دیگری هم می‌آمدند و می‌رفتند و هر سال ماه رمضان و بهار مهمان من می‌شدند ومنتظرم که یک بار دیگر ماه رمضون با فصل زمستان مهمان من بشود.

توی کامنت ها لطفا بنویسید داستان بعدی درباره چی باشه🙂

ماه رمضان
۷
۱
زینب یحیی پور گراکوئی
زینب یحیی پور گراکوئی
من زینبم. کلاس پنچمم و یازده سالمه. دوست دارم داستان بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید