زینب یحیی پور گراکوئی
زینب یحیی پور گراکوئی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

بهترین هدیه?

۱۹ بهمن بود. خانم مدیر به من گفت که می تونی از سوره ی ناس تا فیل را حفظ کنی؟ من گفتم: بله ولی سوره ی قریش و فیل را حفظ نیستم. گفت: اشکال نداره سوره های دیگه رو که حفظی. گفت: باید فردا صبح ساعت ۱۱ بری بسیج تا تو مسابقه قرآن شرکت کنی.

پنجشنبه صبح،صبحانه خوردم . بعد من و مامانم

رفتیم. فقط چند نفر بودیم. برای این من قرآن را بلدم چون کلاس می رم. بعد از پرسش من متوجه شدم که رتبه اول رو گرفتم. خیلی خوش حال شدم. بعد اونا چایی اوردن من هم خوردم. طاهرگوراب برف و بارون مخلوط بود. بابام اومد دنبالم، مامان و بابام گفتن یه هدیه می خوایم بهت بدیم. رفتیم ماسال. اونجا بعضی از ماشین ها رو سقفشون برف بود. گفتم اینا از کجا اومدن. مامانم گفت حتما از ییلاقات اومدن. رفتیم ییلاقات. هرچی جلو می رفتیم برف بیشتر می شد. من از خوش حالی جیغ می زدم. تا یه جایی رسیدیم که دیگه برف نشسته بود. بابام رفت امام زاده نماز بخونه. من هم منتظر موندم تا بیاد پیاده شیم. تا اینکه بابام اومد. یک ذره بالا رفتیم. تا یه جایی که خیلی قشنگ بود. پیاده شدیم. من گوله های برف درست می کردم و پرت می کردم.وقتی برگشتیم طاهرگوراب دیگه برف نبود.ولی به من خیلی خوش گذشت.

زمستان ۱۴۰۱
زمستان ۱۴۰۱


برفقرآنپیاده
من زینبم. کلاس پنچمم و یازده سالمه. دوست دارم داستان بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید