زینب یحیی پور گراکوئی
زینب یحیی پور گراکوئی
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

تولد مادر بزرگ

امروز من به مادرم گفتم: مامان میشه امروز بریم خونه مادر بزرگ؟

مادرم گفت: دو روز دیگه تولدِ مادر بزرگه! امروز میریم.

من گفتم: ساعت چند میریم؟

مادرم گفت: بعد صبحانه میریم.

من گفتم: آخ جون! ما صبحانه نون و پنیر و گردو با چایی خوردیم. من لباس گل گلیمو پوشیدم و ساکم? را آماده کردم و عروسک قشنگمو آوردم، چون خونه ی مادر بزرگم در اصفهان است، ماهم خونمون رشت است. ما سوار ماشین?شدیم و راه افتادیم به طرف اصفهان. در راه گرسنمون شد، بابام یکی را می شناخت و از او سه ساندوچ فلافل??

?با سه نوشابه ???خرید. ساعت دوازدهِ? شب شد.

مادرم گفت: این موقع شب مادر بزرگ خوابه، امشب میریم خونه دایی.

ما به خونه ی دایی رسیدیم.

در زدیم.

دختر داییم نازنین در را باز کرد. مادرم با داییم، زن داییم و نازنین سلام و علیک کرد و از داییم معذرت خواهی کرد. من هم به داییم، زن داییم و نازنین سلام کردم، همه باهم سلام کردیم. زن داییم شام حاضر کرد. شام ماکارونی?داشتیم. شام خوردیم، ساعت یک?شب شد. خوابیدیم.

صبح شد.

همه صبحانه خوردیم و با داییم اینا رفتیم خونه مادر بزرگ. در زدیم. مادر بزرگم در را باز کرد. رفتیم بالا. همه با هم سلام کردیم. مادر بزرگم میوه?????آورد و همه میوه خوردیم.

مادر بزرگم ناهار میرزا قاسمی آماده کرد. همه ناهار خوردیم و بعد مادر بزرگم چایی آورد.

شب شد.

من و نازنین مثل همیشه کنارِ بخاری نشستیم. پدر بزرگم از قدیم برامون قصه می گفت و بعد همه خوابیدیم. صبح شد.

ما یک کیک?سفارش داده بودیم. بابام رفت کیک را بگیره، ما تو خونه موندیم، مادر بزرگ هم خوابیده بود. بابام اومد. ما کیک را قایم کردیم. همه صبحانه خوردیم. ساعت دو? شد. ما کیک را آوردیم. همه ی کادو ها را رویِ میز گذاشتیم.

من و نازنین به مادر بزرگ گفتیم: مادر بزرگ روی این صندلی بشینید.

مادر بزرگ گفت: چرا بشینم؟!

ما گفتیم: مادر بزرگ بشین! مادر بزرگ نشست.

همه گفتند: تولدت مبارک!

مادر بزرگ شمع را فوت کرد، مادر بزرگ ۷۰ سالش شد.

او کیک را برید. او کیک را قاچ کرد و یکی یکی اون ها را توی بشقاب????????گذاشت. همه کیک خوردیم. زنگ در صدا خورد. خاله ام بود. من در را باز کردم. تو دست خاله ام یک جعبه ی کیک بود.

من به او گفتم: سلام، تو این جعبه چیه؟

خاله فاطمه گفت: سلام نرگس!

خاله فاطمه در جعبه را باز کرد، همه خندیدیم. همه باهم سلام کردیم.

مادر بزرگ گفت: الان می خوام کادو هامو باز کنم! من و نازنین لحظه شماری می کردیم که مادر بزرگ کادو ها را باز کنه.

من گفتم: مادر بزرگ میشه اول کادوی من را باز کنی؟

مادر بزرگ گفت: باشه نوه ی عزیزم!

مادر بزرگ کادو ی من را باز کرد، در آن یک نقاشی بود. مادر بزرگ از من تشکر کرد.

نازنین گفت: مادر بزرگ کادوی من! مادر بزرگ کادوی نازنین را باز کرد، در آن یک نقاشی بود. مادر بزرگ از نازنین هم تشکر کرد.

دختر خاله ام مهدیه گفت: مادر بزرگ الان کادوی من! مادر بزرگ کادوی مهدیه را باز کرد، در آن یک نقاشی بود. مادر بزرگ از مهدیه هم تشکر کرد. ساعت شش? شد.

خاله ام گفت: ما باید بریم خونه! همه با خاله ام خداحافظی کردیم.

مادرم به مادر بزرگم گفت: ما فردا میریم خونه.

شب شد.

شام خوردیم و خوابیدیم.

صبح شد.

ما از داییم اینا و مادر بزرگ و پدر بزرگم خداحافظی کردیم و ساعت شش?صبح سوار ماشین? راه افتادیم به طرف رشت.







مادر بزرگکادونازنیننقاشیسلام
من زینبم. کلاس پنچمم و یازده سالمه. دوست دارم داستان بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید