روزی بود و روزگاری.خاله سوسکه و مادر پیرش باهم زندگی می کردند. یک روز خاله نوروز برای خاله سوسکه زنگ زد: سلام خاله سوسکه خوبی چه خبر فردا میای خونه ی ما؟ تولد دختر زن دایی موشه هست. امسال میره تو هشت سالگی. خاله سوسکه گفت: باشه. بعد به مادرش گفت: مامان فردا تو خانه ی خاله نوروز جشن تولد دختر زن دایی موشه.مادر خاله سوسکه گفت: اما ما که لباس تمیز و زیبا نداریم خاله سوسکه گفت اشکال نداره مامان من میرم لباس هم واسه شما و هم برای خودم می خرم.شما همینجا بمونید خاله سوسکه برای خودش و هم برای مادرش لباس خرید. موقع آمدن به خانه بود که یک دوچرخه سوار به خاله سوسکه خورد و پای خاله سوسکه شکست. یکی زنگ زد به اورژانس. اورژانس وقتی رسید دید که پای خاله سوسکه شکسته. پایش را گچ گرفتند و او را به خانه رساندند. وقتی خاله سوسکه به خانه رسید مادرش به او گفت: عزیزم چرا پایت را گچ گرفته ای؟
خاله سوسکه گفت:داشتم می آمدم به خانه که یک دوچرخه سوار به من خورد و پام شکست.
فردا شد.
خاله سوسکه به مادرش گفت: مامان امسال شما برید به مهمانی من انشاالله سال دیگه به مهمونی میام.
مادر خاله سوسکه گفت:عزیزم من بدون تو به مهمانی نمی روم. سال دیگر باهم برویم.
نزدیکای شب بود که خاله نوروز زنگ زد و گفت: سلام می خواهیم تولد بگیریم زود بیایید.
مادر خاله سوسکه گفت: ببخشید که نمی تونیم به جشن تولد بیایم.
خاله نوروز گفت: مگه چی شده!؟
مادر خاله سوسکه گفت: ما لباس نو نداشتیم و خاله سوسکه رفت بازار؛ داشت برمی گشت که به یک دوچرخه سوار خورد و پاش شکست.
خاله نوروز گفت: حیف شد و ناراحت خداحافظی کرد. او خیلی عصبانی بود.
سال بعد شد. خاله سوسکه پایش خوب شد.او روز تولد دختر زن دایی موشه رو می دونست. به مادرش گفت: مامان امروز روز تولد دختر زن دایی موشه هست.
آن ها لباس پوشیدند و به مهمانی رفتند. خاله نوروز از آن ها معذرت خواهی کرد. آن ها روز خوبی را داشتند.