ویرگول
ورودثبت نام
زینب یحیی پور گراکوئی
زینب یحیی پور گراکوئی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

خونه ی? مادرجون?

۳۱ خرداد 1400 بود. ما به خونه ی مادرجون رفته بودیم. دایی محمود و علیرضا پسر داییم هم اومده بودند. دایی صادق هم بود. يعني چه خبر بود؟ از صحبت هاشون متوجه شدم که فردا قراره خونه ی مادرجونو خراب کنند. من هم از اين فرصت طلايي استفاده کردم و از خونه عکس و فيلم گرفتم‌.

خراب کردن خونه مادرجون

اون شب من و مامانم اونجا خوابيديم. وقتی صبح شد صبحانه خوردیم و بعد از صبحانه بابام هم اومد.دایی محمود، علیرضا، دایی صادق و بابام شروع کردن به خراب کردن خونه ی مادرجون.

من هم رفتم حیاط و کلی گریه??? کردم. بعد آن روز گاهی می رفتیم خونه ی مادرجون.بابام هم مي رفت و کمک می کرد. يک روز دايي محمود و دايي صادق به مادرجون گفتند: اين جا گرد و غبار بلند ميشه. بايد به خونه ي يکي از دخترهات بري. مادرجون نمي خواست بره رشت خونه ي خاله هام، چون دوست داشت براي دايي هام غذا درست کنه و ظرف هاشونو بشوره و بقيه ي کارهاي خونه رو انجام بده. بخاطر اين مادرجون گفت که مياد خونه ي ما. خونه ي ما دو سه دقيقه از خونه ي مادرجون فاصله داره.



خاطرات يک روز خوب

مامانم به من گفت که چند دقيقه ي ديگر مادرجون مياد اينجا. من خيلي خوش حال شدم. وقتي مادرجون اومد خونمون من بوسش کردم. بد از شام خوابيديم.

خاطرات يک روز بد

صبح، بعد از صبحانه خاله هام اومدند اينجا. گفتند مادرجون کمر و پاش درد مي کنه بايد ببريمش دکتر . خيلي اصرار کردند مادرجون قبول کرد که با اونا بره رشت. من ناراحت شدم و خيلي گريه کردم چون مادرجونو خيلي دوست دارم.

دوباره خاطرات يک روز خوب

وقتي مادرجون رفت رشت بعد چند روز کمر و پاش بيشتر درد گرفت. مادرجونو بردن دکتر. چند روز بعد مادرجونو دوباره آوردن مادرجون به مامان زنگ زد و گفت دارم ميام خونه ي شما. مامان هم به من گفت و من خوش حال شدم. وقتي مادرجون اومد خونمون شام خورديم. بعد شام کلي باهم حرف زديم کتاب هامو بهش نشون دادم و يه عالمه بوسش کردم. مادرجون يکي دو روز همين جوري موند.روزهاي بعد مادرجون برنامه اش اين بود: صبحانه و ناهار مي رفت خونه ي خودش و شام ميومد اينجا. من دوست داشتم که مادرجون همش خونمون بمونه.

آخراي کار

آن ها تا آبان آذر کار کردند.

من خیلی دوست داشتم تولدمو تو خونه ی مادرجون بگیرم ولی آنجا نمی تونستیم بگیریم چون خراب بود.

تولد من?

وقتی خونه تعمیر شد و همه جا رو شستن و بیشتر وسايل خونه رو چیدن ما به خونه ي مادرجون اومدیم. شب تولد حضرت زينب تولد گرفتم و خيلي بهم خوش گذشت.

تابستان و پاييز 1400
تابستان و پاييز 1400


خونه مادرجون زیادم بد نشده بود ولی از خونه ی قدیمی بهتر نیست.

مادرجونتولدگريه
من زینبم. کلاس چهارمم و ده سالمه. دوست دارم داستان بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید