زینب یحیی پور گراکوئی
زینب یحیی پور گراکوئی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

دندان من در دهان داییم

یک روز مادر جونم، منو براي شام به خونش دعوت کرد .

شام لوبیا داشتیم.

من و مامان و دایی صادق و زن دایی زهرا و مادر جون و آقا جون بوديم.

همه سر سفره نشستیم، من هم طبق معمول وسط دایی و زنداييم نشسته بودم.

هميشه نونو با دست جدا می کردم. اين بار به خودم گفتم: این دفعه با دندونم جدا کنم.

وقتی نونو دندون زدم، چون نون برام سفت بود، حس کردم که جای دندونم خالی شده . سريع پاشدم و رفتم تو آینه دندونمو نگاه کردم. دیدم واي دندونم نيست!

به همه گفتم: دندونم افتاد. دندونم افتاد ...

مامانم گفت: دندونت و قورت دادی!؟

من گفتم: آره.

داییم با خونسردي داشت غذاشو مي خورد.

ما هم داشتيم درمورد سومين دندونم که افتاده بود صحبت مي کرديم.

تو سر و صداي ما، يهويي دايي صادق گفت: این چیه؟ لقمه رو از دهنش در آورد. اه اه ايشـــــــــــــه!

حدس می زنید چی تو دهنش بود؟

بله اون دندون من بود.

من وقتي که نونو دندون زدم و کشيدم، دندونم کنده شده و افتاده بود تو کاسه لوبياي دايي صادق.

اونم بي خبر همونطور که مار و داشت نگاه مي کرد، غذا هم مي خورد. اصلا فکرشو نمي کرد که دندونم تو غذاش افتاده.

همه خندیدیم.

داییم رفت روشویی و دهنش و شست و دیگه غذاشو نخورد.

من هم دیگه غذامو نتونستم بخورم. ولي خيلي خوشحال شدم که دندونم تو شکم دايي صادق نرفت وگرنه به قول بابام درخت دندون تو شکمش در مي اومد. فقط تصور کنيد چي مي شد!

اون شب یه خاطره با مزه اي شد که همیشه یادم میمونه...

زمستان 1399
زمستان 1399


دندوندايي
من زینبم. کلاس پنچمم و یازده سالمه. دوست دارم داستان بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید