زینب یحیی پور گراکوئی
زینب یحیی پور گراکوئی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

روزه ی کله گنجشکی❤

یک روز آرمیتا به سارینا گفت: سارینا میای بریم حیاطمون باهم بازی کنیم؟

سارینا گفت: بگذار از مامانم اجازه بگیرم.

آرمیتا گفت: باشه.

سارینا به مامانش گفت: مامان برم حیاط آرمیتا، باهاش بازی کنم؟

مامانش گفت: برو.

سارینا شش ساله است. آرمیتا کلاس دوم است. من هم کلاس اول هستم.

من به مامانم گفتم: مامان میشه با بچه ها بازی کنم؟

مامانم گفت: اول مشقاتو بنویس بعداً برو. من مشقامو نوشتم و به حیاط آرمیتا رفتم.

ما باهم بازی کردیم.

آرمیتا گفت: بیاین بریم تو خونمون!

من گفتم: بگذار از مامانم اجازه بگیرم. پیش مامانم رفتم‌. مامانم اجازه نداد. من به آن ها گفتم: مامانم اجازه نداد. من به خونه رفتم.

ناهار آماده شد. ما ناهار خوردیم.

مامانم گفت: زینب میدونستی از فردا ما باید روزه بگیریم؟

من گفتم: نه نمی دونستم یعنی ما بچه ها هم باید روزه بگیریم؟

مامانم خندید و گفت: نه شما می توانید روزه ی کله گنجشکی بگیرید.

روز بعد. من صبحانه خوردم. ولی ناهار نخوردم. موقع افطار شد.

مامانم سُفره ی افطار را پهن کرد. ما افطار خوردیم. مامان و بابام به من گفتند: آفرین که روزه ی کله گنجشکی گرفتی!

من گفتم: ممنون.

من آن روز را فراموش نمی کنم.

روزه ی کله گنجشکیآرمیتاسارینازینب
من زینبم. کلاس پنچمم و یازده سالمه. دوست دارم داستان بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید