یک روز آرمیتا به سارینا گفت: سارینا میای بریم حیاطمون باهم بازی کنیم؟
سارینا گفت: بگذار از مامانم اجازه بگیرم.
آرمیتا گفت: باشه.
سارینا به مامانش گفت: مامان برم حیاط آرمیتا، باهاش بازی کنم؟
مامانش گفت: برو.
سارینا شش ساله است. آرمیتا کلاس دوم است. من هم کلاس اول هستم.
من به مامانم گفتم: مامان میشه با بچه ها بازی کنم؟
مامانم گفت: اول مشقاتو بنویس بعداً برو. من مشقامو نوشتم و به حیاط آرمیتا رفتم.
ما باهم بازی کردیم.
آرمیتا گفت: بیاین بریم تو خونمون!
من گفتم: بگذار از مامانم اجازه بگیرم. پیش مامانم رفتم. مامانم اجازه نداد. من به آن ها گفتم: مامانم اجازه نداد. من به خونه رفتم.
ناهار آماده شد. ما ناهار خوردیم.
مامانم گفت: زینب میدونستی از فردا ما باید روزه بگیریم؟
من گفتم: نه نمی دونستم یعنی ما بچه ها هم باید روزه بگیریم؟
مامانم خندید و گفت: نه شما می توانید روزه ی کله گنجشکی بگیرید.
روز بعد. من صبحانه خوردم. ولی ناهار نخوردم. موقع افطار شد.
مامانم سُفره ی افطار را پهن کرد. ما افطار خوردیم. مامان و بابام به من گفتند: آفرین که روزه ی کله گنجشکی گرفتی!
من گفتم: ممنون.
من آن روز را فراموش نمی کنم.