زینب یحیی پور گراکوئی
زینب یحیی پور گراکوئی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

روز برفی و من


امشب برف آمد. من خیلی خوش حال شدم.صبح شد من با هیجان صبحانه ام را خوردم و رفتم به مدرسه. زنگ تفریح شد. من، سارا، ثریا و سمیرا باهم آدم برفی درست کردیم. زنگ رفتن به خانه شد.

ثریا به من و سارا و سمیرا گفت: می شه بعدازظهر بیاین باهم برویم به خانه مادر بررگ؟!

من گفتم شاید بیام.

سارا گفت: من نمیام.

سمیرا گفت: من میام.

ثریا گفت: من شاید بیام.

همه به خانه رفتیم و بعدازظهر به خانه مادربزرگ رفتیم.


ثریامنسارابرف
من زینبم. کلاس پنچمم و یازده سالمه. دوست دارم داستان بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید