مامان! مامان! کجایی؟
خواهرم آزاده گفت: زهرا! مامان بازار رفته، مامان گفت شما هم می تونید تا من بیام به پارک برین.
من سرسره سوار شدم. خواهرم هم همین طور. یک دختر را دیدم به او گفتم: سلام اسمت چیه؟ با من دوست می شوی؟ او جواب نداد. من ناراحت☹ شدم.
خواهرم گفت: بیا بریم خونه! من و خواهرم به خونه رفتیم.
وقتی به خونه رسیدیم، بوی خوشی از آشپزخانه می آمد. ما لباسمونو عوض کردیم و روی میز ناهار خوری نشستیم. ناهار آماده شد. ما ناهار خوردیم.
من به مادرم گفتم: مامان کی میریم خونه ی خاله اینا؟
مادرم گفت: می خوای فردا ساعت هشت صبح راه بیفتیم؟
من گفتم: آخ جونم!
شب شد. ما وسایل هامونو برای فردا جمع کردیم.
فردا شد. ما سوار ماشین?شدیم. تو راه گرسنمون شد.
بابام چهارتا بستنی????خرید. ما بستنی خوردیم. به همدان رسیدیم. ما در کرمانشاه زندگی می کنیم خاله اینا هم در رشت زندگی می کنند.
بابام برایم یک عروسک بال دار?♀️خرید و برای آزاده هم یک عروسک پری دریایی?♀️خرید.
ما از او خیلی تشکر کردیم.
ساعت یازده شب به خونه ی خاله اینا رسیدیم.
همه باهم سلام و احول پرسی کردیم. خالم چایی دم گذاشت. پسر خالم اذیتم کرد.
به مادرم گفتم: مامان! مامان! مهدی اذیتم می کنه!
دختر خاله ی کوچکم نازنین گفت: زهرا! آزاده! میشه اسباب بازیاتون را بیارین بیرون؟
ما گفتیم: از کجا متوجه شدی؟ ای شیطون!
او گفت: ساکتونو?دیدم!
ما اسباب بازی هامون را به نازنین ندادیم.
نازنین گریه?کرد و گفت: مامان! مامان! آزاده و زهرا به من اسباب بازی هاشون را نمی دهند.
خاله گفت: نازنین خودت که اسباب بازی داری پس چرا اسباب بازی زهرا و آزاده رو می خوای؟
او گفت: باشه دیگه این کار رو نمی کنم. همه چایی و شام خوردیم.
صبح روز بعد، خالم گفت: موافقین امروز دریا بریم؟
همه گفتیم: بــــــــــــــله! همه به دریا رفتیم. دریا خیلی دیدنی بود.
مهدی دوستش حسن را دید. به او گفت: سلام حسن! خوبی؟
حسن گفت: خوبم تو خوبی؟
او گفت: خوبم، مثل من اومدی دریا شنا کنی؟
حسن گفت: آره تو هم همین طور؟
او گفت: منم همین طور.
ما زیراندازمون را پهن کردیم تا صبحانه بخوریم. ما چون تابستان بود به دریا آمدیم. بعد صبحانه باهم بازی کردیم و راه افتادیم به طرف خونه ی خالم اینا. در راه به رستوران رفتیم. من یک ساندویچ فلافل?خواستم. هر کدوم یک چیز خواستیم. به خونه رسیدیم. ما ساکمون را برداشتیم و باهم خداحافظی کردیم تا به خونه ی خودمون بریم.