زینب یحیی پور گراکوئی
زینب یحیی پور گراکوئی
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

نيمکت(شعر از بابام هستش)

نيمکتي خواهم ساخت

با خود آرم به کلاس

از همه ميخواهم

باهمين عشق و صفا

ببرم شک نکنند بنشينند

از قضا اين همه مرد

همه گي سر به جلو سينه ستون صاف شدند

ناگهان مبصر ما

با همه قدرت خود بر پا داد

بعد آن برجايش

همگي افتادند

از پس گرد و غبار ناله و داد

همه چون بشکستند

عجبا نيمکتم سالم بود



من زینبم. کلاس پنچمم و یازده سالمه. دوست دارم داستان بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید