
این چندمین بار بود که همینطور آرام و بیصدا کنار دست بابا در ماشین مینشستم؟ حسابش از دست خودم هم در رفته بود. اصلا از کی شروع شد؟ از پاییز سالی که دبیرستانی شدم؟ نه! قدیمترها بود؛ اصلا آن روزها بابا حتی ماشین هم نداشت. هیچ وقت یادم نمیرود دستم را میگرفت و دوتایی راهی میشدیم؛ من مهدکودک و بابا سرِ کار. چند سال بعد بابا ماشین گرفت و ما هم بالاخره ماشیندار شدیم. رخشِ سفید و خوشرکاب بابا آن سالها هنوز نو بود و عزیزکرده.
ذوق اینکه بابا هم بالاخره راننده شده بود و ما را هر جا که اراده میکردیم میبرد تا مدتها همراه ما بود. صبحها، تاریکی هوایِ اول صبحِ پاییز که معلوم نبود هنوز شب است یا روز، با چراغ روشن ماشین بابا و منظره بستن بند کفشهایم ترکیب میشد؛ نوری که میآمد و میرفت. آن روزها بیدار شدن از خواب سختترین کار دنیا بود، اما هیچ عجلهای در کار نبود. هر چقدر هم که طول میکشید، همیشه منتظر میماند؛ صبور بود، حداقل برای من.
بابا آدم کمحرفی بود؛ نه اهل ضبط و آهنگ بود، نه اهل رادیو. خبری از صدای رومخی گویندههای رادیو که اول صبحی انگار گنج پیدا کردهاند، در ماشین بابا نبود. خیلی از مردم دنیا معتقدند که داخل ماشین حتما باید يک صدایی وِر وِر کند؛ سکوت ناجور است، اما بابا با بقیهی مردم دنیا فرق داشت. بیشتر به حرف های من گوش میکرد تا اینکه خودش چیزی بگوید. به لطف همین ساکتیِ ماشین بابا از قیلوقال دنیا رها میشدم؛ چقدر آرامش داشت. انگار ماشین او یک سیارهی دیگر بود و من شازدهکوچولوی خوشبخت آن سیاره. جهان از پشت شیشههای ماشین او رنگ دیگری داشت؛ خیابانهای شهر قشنگترین و خلوتترین خیابانهای دنیا میشدند و من آرزو میکردم کاش مسیر هیچوقت تمام نشود، اما افسوس که همه راهها هر چقدر هم که طولانی باشند بالاخره یکجا تمام میشوند.
دنیای بیرون ماشین بابا چندان قشنگ نبود؛ دنیای امتحانات نهایی، کلاسهای المپیاد، آزمونهای آزمایشی کنکور، استرسهای اول صبح و معدهدردهای عصبی که همراه همیشگیام بودند. اما فرقی نداشت کجای این شهر یا شهر دیگری باشم؛ بابا همیشه من را پیدا میکرد، حتی اگر خودش مسیر درست را بلد نبود و ساعتها معطل یا حتی گم میشد! پشت فرمان، او همیشه قادرِ مطلق و ناجی بیمثال تمام در راه ماندنهای من بود.
سالها گذشت و من از شهرمان رفتم. بی نهایت بار سوار ماشینهای خطی، تاکسیهای مختلف اینترنتی، ماشین دوستان و.... شدم؛ ماشینهایی به مراتب راحتتر و حتی مدلبالاتر که البته همهشان مرا به مقصد میرساندند، اما در هیچکدامشان خبری از آرامشِ دنیای رنگیِ ماشین بابا نبود. بارها این سوال را از خودم پرسیدم و به جواب خاصی هم نرسیدم. اصلا احتیاجی به جواب نبود؛ جواب همان دو کلمه بود: «ماشینِ بابا». حالا بعد از تمام آن سالها، وقتی به گذشته نگاه میکنم بهتر میفهمم که ماشین بابا برای من نه فقط قیدِ مکان، بلکه قیدِ زمان بود؛ زمانی که بعد از آن دیگر هیچکجا و کنار هیچکس تجربه نشد. اصلا تا به حال چند بار سوار ماشین بابا شده بودم؟ هیچوقت حساب نکرده بودم. شاید این سالها آدمهای زیادی سوار ماشین بابا شده باشند، آدمهایی با شکل و شمایل مختلف و نسبتهای متفاوت، اما مالک واقعی صندلی کنار دست بابا من هستم.
حالا بعد از مدتها دوباره سوار رخشِ سفید شدهام و کنار دست بابا نشستهام. بابا همچنان ساکت است و جز در مواقع ضروری حرفی نمیزند. ماشین هم دیگر قدیمی شده است؛ دستگیرهی در شکسته و شیشهها به سختی بالا و پایین میروند. به قول قدیمیها، دیگر عمرش را کرده و زهوارش هم بدجور در رفته است! در این میان، من هم تلاش میکنم دوباره دنیا را مثل پانزدهسالگی از پشت شیشههای «ماشینِ بابا» ببینم.
#دنده عقب با اتو ابزار