بی کار سفره نیست و بی سفره عشق . بی عشق سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست ، خنده و شوخی نیست ، زبان و دل کهنه میشود....
....گاه عشق گم است ، اما هست . هست چون نیست ! عشق ، مگر چیست ؟ آنچه که پیداست؟ نه! عشق اگر پیدا باشد، که دیگر عشق نیست! معرفت است. عشق از آنرو هست، که نیست! پیدا نیست و حس میشود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا میدارد. می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند . دیوانه به صحرا! گاه، آدم، خود آدم، عشق است . بودنش عشق است . رفتن و نگاه کردنش عشق است. در تو، عشق می جوشد. بی آنکه ردش را بشناسی! بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده! شاید، نخواهی هم . شاید هم ، بخواهی و ندانی . نتوانی که بدانی. عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دستهای به گل آلوده تو که دیواری را سفید می کنند. عشق، خود مرگان است.عشق ، گاه تو را به شوق می جنباند و گاه به درد در چاهیت فرو می کشد!