زمان ما یه مدت این افکار حاکم بود که اگه میخوای رشد کنی باید کسب و کار خودت رو داشته باشی (کار آزاد اون زمان مد بود) و بالطبع برخی، مِن جمله خودم، از کارمندی بیزار بودیم. تا اینکه یه بزرگی گفت: «کارمند بودن بد نیست، اون کارمند صفت بودن هست که مانع رشد و پیشرفته». این بده که یک ریتم رو بگیری و صبح تا پسین همون ریتم رو پیش بری و دنبال ایجاد بهبود نری. خودت رو به چالش نکشی. سر یک ساعت بیای و سر یک ساعت بری. چشم و گوش بسته از قوانین پیروی کنی بدون اینکه از چراییشون اطلاع داشته باشی. فقط دنبالهروی محض باشی و…
خلاصه که این تفکر روی منم اثر گذاشت و به زندگی کارمندی روی اوردم. به نظرم در زندگی کارمندی باید حواست باشه هر وقت دیدی که پتانسیل رشد نداری یا همهش درگیر اصطکاکی یه کاری بکنی؛ یا برای بهبود شرایط تلاش کنی یا قطع همکاری کنی و دنبال یه جای جدید برای کار کردن باشی. اصلا «کی مقصرِ این شرایط هست» موضوعیت نداره. حرفم اینه که تو همون شرایطی که برات عذابآور هست ادامه نده، اگه نمیتونی شرایط رو تغییر بدی دنبال کار جدید باش.
برای انتخاب جای جدید، اگه از اون آدمایی هستی که میگه خداکریمه و میری یه جا ببینی چه پیش میاد که هیچ. امیدوارم خوششانس باشی و اونجا محلی باشه که بتونی ارزشآفرین باشی و حالت خوب باشه. اما اگه دیگ و دار به آب نمیدی و میخوای محتاطانه عمل کنی شاید رویهای که اینجا گفتم بتونه برات الهامبخش باشه.

رویهای که کمکت میکنه از فرهنگ سازمانی و ارزشهای کلیدی اون سازمان کدگشایی کنی و بعد با ارزشهای خودت مطابقت بدی ببین چقدر همسو هستن. البته سخته جایی رو پیدا کنی که کاملا با فرهنگهای شما انطباق داشته باشه، پس خیلی هم سخت نگیر و دنبال همسویی در کل باش. چون اگر در کل همسو باشه با اصطکاک زیادی مواجه نیستی و فرصت این رو پیدا میکنی که هم خودت رشد کنی و هم در رشد سازمان سهیم باشی.
قبلنها، زمان ما، که خیلی از ازدواجها سنتی بود فرقی نمیکرد میخواستی عروس بگیری یا داماد، پدر و مادرها و بزرگان خانواده میرفتن و تا ته فرهنگ خانوادگی طرف رو در نمیآوردن و برایند تحقیقاتشون این نبود که ایشون مرد یا زن زندگیه به وصلت این دو زوج رضا نمیدادن حتی اگه دو طرف بدجور خاطرخواه همدیگه بودن. معتقد بودن آتیش عشق که بخوابه خیلی از این مسائلی که الان داری چشمپوشی میکنی برجسته میشن و اصطکاکش آرامشت رو بر هم میزنه.
درسته بزرگان میگن با کارِت ازدواج نکن اما وقتی یه جایی مشغول به کار میشی ناگزیز بیشتر زمانهای زندگیت با اون کار و کسب و کار و همکارات سپری میشه. مثل یک زندگی مشترک میمونه. پس چه بهتر که قبلش یه زحمت به خودت بدی ببینی چه افرادی با چه نگرشهایی اونجا مشغول به کار هستن یا حتی با چند نفرشون جلسه بذار و ببین:
لحظات به یاد ماندنی کاریشون کی بوده؟ چرا؟
پیروزیهاشون رو چطور جشن میگیرن؟
اصلا چه چیزی رو پیروزی خطاب میکنن؟
از همدیگه و نقششون در سازمان چطور تعریف میکنن؟
و ....

با پاسخ این سوالها میتونی یک ارزیابی نسبی از فرهنگ و ارزشهای اون سازمان داشته باشی و ببینی چقدر با فرهنگها و ارزشهای خودت هماهنگ و همسو هست.
بیشترین طول عمر و کمترین طول عمر یک کارمند در اون سازمان چقدره؟
بسته به بزرگی سازمان در هر ماه یا سال نرخ ورود و خروج کارمندها چنده؟
میانگین طول عمر کارمندهای این سازمان چقدره؟
البته کم یا زیاد بودن این شاخصهای کلیدی رو به پای خوب و یا بد بودن سیستم نذار. اینها رو باید در کنار سایر نتایج تحقیقات و اولویتها و جهانبینی خودت بذاری و حتی ببینی کدومهاش برات مهمه که بتونی بر اساسش یک تصمیم منطقی بگیری.
دنبال آمار دقیق نباش همین که با یکی دو نفر از پرسنل اون سازمان صحبت کنی میتونی دادههای ارزشمندی به دست میاری.
ببین تو چه سمتهایی چه افرادی خارج شدن و علتشون چی بوده. اما این رو فقط از مدیر پرس و جو نکن بلکه با چند کارمند دیگه و یا حتی فردی که خودش از اون سازمان خارج شده مصاحبه کن و از مجموع چیزهایی که میشنوی نتیجهگیری کن.
معمولا چطور کارمندهای جدید را به سیستم معرفی میکنند؟
چطور یخ تو رو با موضوع کسبو کار و یا سایر همکارانی که باهاشون نفع مشترک داری میشکنن؟
این پروسه چقدر زمان میبره ؟
وقتی میخوان با یک نفر خداحافظی کنن چی کار میکنند؟ آیا مراسم پاسداشت اثرهایی که گذاشته دارن یا همینطور میگن برو به سلامت و تمام؟
آیا شخص بعدی با این شخصی که قراره بره آنبرد میشه یا کلا با هر بار خروج دوباره سیستم به تنظیمات کارخانه برمیگرده و همه چیز از صفر شروع میشه؟
و ...
از دل این سوالها میتونی فرهنگ سازمان رو کدگشایی کنی اما حین مصاحبه حواست باشه که شما از هر کی بپرسی صبحانه چی میخوری تمام آنچه خوب است رو لیست میکنه که به عنوان صبحانه میخوره اما کافیه بپرسی امروز، دیروز و دو روز گذشته چی خوردی تا حقایق خودشون رو نشون بدن.
کلیدواژههایی که احتمالا در مجموع این تحقیقها بهش میرسی اینها هستن: فقدان/احساس تعلق، انگیزه، (فقدان) فرصت رشد، تنش، فرهنگ سازمانی نامناسب، سازنده، پیشرفت، ابهام، بلاتکلیفی، حمایتگری، صمیمیت و ...
حال وقتشه تحلیل کنی که فرهنگهای این سازمان چقدر با ارزشها و جهانبینی تو همسو هست و چقدر میتونی تو همچین سازمانی دووم بیاری.
حرف آخر؛ حتی اگه تصمیم گرفتی حداقل ۲ الی ۳ سال در این سازمان بمونه، مدام در حال بهروز رسانی رزومه و بررسی شرکتهای دیگه باش چون ممکنه هر لحظه یه مهره عوض بشه و تاثیر بسزایی در شرایط شرکتی که کار میکنی بذاره.
تو همیشه باید چند گام جلوتر باشی. حتی اگه توی یه شرکت حالت خیلی خوبه و داری مسیر پررشدی رو تجربه میکنی باید بدونی که تو برای رشد باید مسافر باشی و در زمان مناسب از این شرکت به شرکت دیگه سفر کنی. برای رشد باید که از دایره امنت خارج بشی و یک سازمان پس از یک مدت زمان برای تو محیط امنی میشه که بیچالشی بودنش فرصت رشد رو ازت میگیره. همیشه آغوشت رو برای چالشهای جدید باز نگهدار. رشد درد داره اما نتیجهش شیرینه.
یک درخواست از شما: قطعا خیلی از شمایی که این مطلب رو میخونید تجربیات ارزشمندی از انتخاب درست و یا نادرست یک سازمان به عنوان محل کار داشتید. اینجا از ملاحظاتی که حین انتخاب داشتید و روشهای ارزیابیتون بگید تا با کمک تجربیات شما بتونم این مطلب رو کامل کنم.
پینوشت: بسیاری از نکاتی که اینجا گفتم بررسیشون مستلزم اینه که حداقل یکماه در شرکت مشغول به کار باشی. اینها رو توی یه مطلب اوردم که هم خودم و هم شما بتونید از اون فرصت یکماهه آزمایشی حداکثر دادهها رو جمعآوری کنید.