از عرض خیابون رد میشم. با پوششی سر تا پا مشکی که فقط به واسطه شالم، رنگ و بوی دریا و آب به خودش گرفته. نگاه سنگین آدمایی که اون طرف خیابون، روی صندلی چوبی ایستگاه اتوبوس نشستن رو روی خودم و تک تک اعضا صورت و بدنم حس میکنم. لب، پاهام، چشم راستم و به خصوص دستام. یادم نمیره که. بابا همیشه میگفت موقع راه رفتن دستام رو زیادی حرکت میدم، زیادی شل و ول و به اصطلاح بچه های مدرسه زیادی «لَش» راه میرم. اما به نظر خودم نظمی هم تو راه رفتنم وجود داره.
چطوری توضیح بدم؟ لش و منظم مثل... مثل ساعت؛ مثل ساعت آونگ دار خونه مامان بزرگ. اما خب کی به نظر من درباره خودم اهمیت میده؟ از نظر بقیه، من هنوزم شل و ول راه میرم، بدون هیچ نظم خاصی.
این روزا احساس سنگینی نگاه دیگران برام خیلی سخت نیست. چرا؟ چون این حس، هر روز ، بارها و بارها تکرار میشه. تقریبا هر جایی غیر از اتاق خوابم. هر جایی که احساس کنم مال من نیست. تقریبا همه جا غیر از اتاقم. راستش این رو چهار سال پیش فهمیدم. همون شبی که به خاطر زیادی فکر کردن به حرفای سارا خوابم نبرد . از این شونه به اون شونه میکردم روی تخت فلزی که فقط ۱۵۰ سانتی متر از وجودم رو در خودش پذیرا بود و پتویی که مثل خاک قبر برای من زیادی سنگین بود. تو گیر و دار خوابیدن و فکر کردن به حرفای سارا و بازسازی صحنه دعوامون با جزئیاتی که حتی وجود خارجی نداشتن بودم که یواشکی شنیدم مامان تو آشپزخونه داره با وسواس و دقت ، کل ماجرا دیروز رو برای بابا تعریف میکنه . مثل وقتی که با حرص تمام سرامیک های کف پذیرایی رو طی میکشه. اینو میفهمم که تمیز کردن کف خونه با اون شدت، براش یک جور تخلیه است، یک جور آرامش. یک لحظه نفسی رو که فقط از یک سوراخ بینی بالا میرفت رو حبس کردم و آب دهنم رو پشت دندونام زندانی. قفل شدم. مات و مبهوت و خیره. آخه چطور ممکنه؟ یعنی از کجا فهمیده؟ واسه چی داره الان برای بابا اونم با این جزئیات توضیح میده؟
نفس حبس شده رو با شدت دادم بیرون. به پهلو چپ رو به دیوار، چشمامو بستم. دیوار کمتر از یک بند انگشت با پیشونیم فاصله داشت. سردیش رو حس میکردم. مثل جنین تو خودم زیر پتو جمع شدم. سکوت کردم. صدای مامان به حرفای مزخرف سارا اضافه شد. تقریبا هر دو داشتن با هم توی گوشم با من حرف میزدن. من سکوت کردم و به هر دو گوش دادم. گاهی تو حرف همدیگه می پریدن و با هم دیگه دعوا میکردن. گاهی یکی از من می خواست از اون یکی دفاع نکنم و اون یکی می خواست که من پاشم و این یکی رو خفه کنم. ولی من هیچکدوم از این کارا رو نکردم. تا صبح بیدار موندم و به حرف هر دو گوش دادم.بدون اینکه حتی کلمه ای حرف بزنم.
همون موقع ها بود که فهیمدم_ تقریبا همیشه _، حداقل یک ناظر بیرونی وجود داره که من رو با تمام جزئیات و حرکات و حالات ببینه، یکی هست که مدام حواسش به رفتارم باشه و منو کنترل کنه. حتی وقتی که کنترل خودم دست من نیست ! البته یادمه یک وقتایی بود که دیگه زیادی پیش رفته بودم. فکر میکردم توانایی ناظرانِ همیشه حاضر، خیلی بیشتر از این حرفاست. فکر میکردم حتی میتونن افکار من رو بخونن و منو به واسطه ذهنی که هیچ وقت ساکت نمیشه و مدام در حال حرف زدنه مجازات کنن. اما این طور نبود. اشتباه میکردم. البته که اونا همیشه بودن، اما هیچ وقت نمی تونستن افکارم رو بخونن. یعنی راهی برای رسیدن به مخم نداشتن. اونا فقط منو میدیدن یا باهام حرف میزدن. همین. اونا همیشه و همه جا وجود داشتن. همه جا غیر اتاقم.
بعد اون شب، مثل اون آدم قبلی نشدم. سعی میکردم مدام این ناظران همیشه حاضر رو کشف کنم و آمارشون رو دربیارم. بعضی وقتا موفق میشدم و حقیقتش بیشتر وقتا نه.به جاش حواس و تمرکزم رو به قدم هام و فرم بدنم و دستام موقع راه رفتن می دادم. چطوری می تونستم مثل یک آدم، عادی و نرمال و نه «لش طور» راه برم؟ فکر کردن به این سوال مساوی بود با گندزدن به فرایند راه رفتن، یا پاهام رو بیشتر از حد معمول باز میکردم و شبیه هیولا راه میرفتم یا انقدر تمرکز می کردم که انگار سیندرلایی هستم که لباس دریایی رو برای رفتن به جشن شاهزاده پوشیده و آماده است که با عشوه خاصِ دخترانه از پله ها پایین بره .
چند ثانیه بعد از خیابون رد میشم، میرم روی صندلی چوبی کنار یک خانم چادری که بچه چهار ساله ای دور و برش، بی خیال دنیا و آدماش ، کنار مامانش چرخ میزنه میشینم. شال آبیم رو صاف میکنم و به خودم میگم :« چرا هیچ وقت نمی تونم تو جمع عادی و نرمال راه برم؟»