من خودم را گم کرده ام، نمیدانم کجا!
لای تکلیف های دوره راهنمایی یا آهنگای شاد امید حاجیلی، لای مرغ و برنج آخر هفته یا تکرارِ عدسیِ کسل کننده و بی معنی روز های شنبه.
من خودم را گم کرده ام... جایی بین کلمه ها و کتاب های قطور مدرسه ، بین صندلی های چوبی شکسته،
بین مسیر طولانی مدرسه تا خانه در ظهر های شلوغ دی ...
من خودم را گم کرده ام... میان باران های بی وقفه و حس غم، بین ناامیدی های دائمم، روی صندلی عقب ماشین، آخر کتاب زبان ، بخش اصطلاحات آموزشی، وقتی برای اولین بار کشف کردم معنی حس آبی را !(Feeling blue)
من گم شده ام. بین صدای مزخرف آنهایی که گوش داده می شوند و صدای دوست داشتنی خودم که حتی شنیده هم نمی شود . بین وعده های حجیمِ غم هایی که نچشیده ، پایین دادم. بین حسرت لمس دوباره عقربه ساعت و فهمِ در لحظه بودن. بین جریان افکار و نبض رگ، درست همان جایی که رویای پوچ منطق گرایانه را شبانه با قلب بی دفاعم خراب کردم ...
من گم شده ام ... یک جایی روی تخت، میان پتو و تشک، پشت میز اتاق وقتی خیره ام دقیقه ها به نا کجا ... بین جایی که قرار بود باشم و نبودم، بین جایی که قول دادم بشوم و نشدم، بین جایی که می توانستم و نکردم...
من این روزها بیشتر از هر چیز در پی خودم میگردم.... توی خیابان آزادشهر، دنبال رد کفش هایم رو کاشی های بی انتهای زرد رنگِ نابینایان، درست کنار پارک ملت، بین نگاه های کنجکاو مردان... راستش من بعضی وقت ها به دنبال خودم پشت خط عابر پیاده، پشت چراغ های قرمز میگردم، وقتی همه در حال عبورند و من ایستاده به ادمکِ قرمز آن سو نگاه میکنم ...
من این روزها فقط به دنبال خودم میگردم ،هر جا که بشود، لای کاغذ ها و نوشته های عصرگاهی، توی لیوان چای، روی نرمه کیک ها و رد حرکت مورچه ها. حتی جلو آینه، وقتی به صورتم نگاه میکنم. در ظاهر فقط یک وجب فاصله میان من و اوست، اما همین حجم کوچک این روزها تمامِ من را از او یِ درونِ آینه دور کرده است.