صفر:
دو هفته تعطیلات عید، شب کردن روزها در خانه و تعامل حداقلی با دیگران. همین ها کافی بود تا دوباره به نقطه قبل برگردم. خجالتی، منقبض و مضطرب از حضور در دنیای آدم ها. حس میکنم زحمات چندین ماهه م برای اجتماعی تر شدن و حضور فیزیکی بین غریبه ها در گذران فروردین خاکستر شد و به نیستی پیوست. انگار نه انگار آن همه تکرار و نکته برای غلبه بر اضطراب. آن همه تلاش های یک سانتی برای تجربه موقعیت های جدید. خرید های رندوم از فروشنده ها. درخواست های نا به جا، پرسیدن سوال های بی ربط از پشت میز نشینان بی ربط تر، اظهار نظر به جای ترجیحِ خلوت ...
یک:
محصور در خانه ، آزاد در اتاق خواب بیست متری. در بسته است. کنج اتاق، روی فرشِ زبر ِقرمز رنگ می نشینم. دست را تکیه گاه چانه میکنم، چشم ها را میبندم. نفسی از عمق تن بیرون می رود. کمی قرمزی از صدای شبانگاهی خبر، حرکت ماشین ها روی آبیِ باران و اندکی زردی حرف های مامان پشت تلفن.
همه در هم می آمیزند و با زوری بیشتر خود را از زیر در به داخل اتاق دعوت می کنند. حضورشان در اتاق محسوس است اما مانع نمی شود. همان سال های دبیرستان یاد گرفتم عادت کنم نادیده گرفتن را، نشنیدن آن چه را که خواستنی نیست، یادگرفتم عادت کنم شنا کردن میان امواج مزاحم صوت را.
بعد از انجام مناسک خود ساخته، خودم را روی دفتر فنری مچاله میکنم و با اندکی تخیل و صبر، آماده حرکت می شوم. بیشتر از هر لحظه خواهان سفرم. سفری به درازای «حوصله» به شرق و غرب تجربه های خاک گرفته و احساسات به گل نشسته ام. یاد آوری می کنم همه خاطراتی را که امروز در آلبوم های عکس زندگی میکنند. خودم را ورق میزنم... روی شن ها با پیراهنی سبز نشسته ام. بابا را کنار دریا میبینم. جوان، قدرتمند و سرشار است. به منِ دو ساله لبخند می زند. مامان پشت دوربین دست تکان می دهد تا حواسم را پرت کند و از ترسم بکاهد . مکث می کند، لبخند می زنیم، دکمه را فشار می دهد.من، بابا و صدای امواجِ چابهار برای سالها ثبت آلبوم عکس می شویم.
دو:
راستش را بخواهی، هر روز صبح، حکمِ گشودن نامه ای است سر بسته از نبردی که برایش مقرر شده ام. جنگی دائمی و طاقت فرسا با دشمنی که مرا بهتر از من می شناسد. تا چشم باز می کنم وادار می شوم به اطاعت، به بندگی، به پیروی از الگو های هزارتویی که عایدش جز «عقب ماندن» نیست. وادارم می کند به بیهوده رفتن، به دور خود چرخیدن، به آغاز کردن مسیری که حالا در پایان آن ایستاده ام. من مجبور می شوم به تقلید و به دور شدن ، به نقش بازی کردن برای تایید گرفتن . بدون فکر کردن اطاعت میکنم و برای بودن میان مردم تایید می شوم...
من قربانی دائمم . دستور می دهد و با تردید روزها را به امید « درست شدن» از دست می دهم. امر میکند و من از ترس ِ دوباره ترسیدن بندگی میکنم.
سه:
اگر برای« منِ امروز» ممکن بود،اگر می توانستم به ذهن ِ گمشده گذشته ام بروم، جواب مهم ترین سوال ِ نوجوانی ام را این طور می دادم
:« شناخت خود از راه دیگر است. خود ِ مدفون زیر لبخند و ادعا را از برآمدگی های پر التهاب «ترس» باید شناخت.»
نازنینم، نوجوان گم شده من ؛ شاید باورش سخت باشد اما هم امروز و هر روز این چند ماه، در لیست بلند بالای ِ دفتر فنری، نام تازه ای اضافه میکنم از« ترسی» که در حال انفجار است. از ترسی که تنها محتاج ابراز وجود است. از ترسی که تشنه شنیده شدن است. کمی که پیشتر بیایی و زندگی حقیقی را ببینی ، درک میکنی ترس «راه» است . ترس دریچه ای گشوده به «خود» است. به هر نما و رنگ و نشان که ممکن باشد، به هر طریق که بشود، ترس تو را به تو نشان می دهد. دروغ نمی گوید. دردت می دهد، خوابت را میگیرد، خسته و زارت میکند، اما در نهایت به سودت راه باز می کند.
زیبای من، یادت نرود؛ باید پیگیر و درگیر شوی. منفعل نباشی، خسته نشوی. آنقدر دورشان چرخ بزنی و با مشت به در هایشان بکوبی تا کفرشان در بیاید و ظاهر شوند. باز شدن در های ترس یعنی وظیفه ات را خوب انجام داده ای. کارت درست بوده است. یعنی آماده هستی. حال نوبت تو است که یک کنج بنشینی و با فنجانی شجاعت و کلوچه ای بی تعصب در دست، گوش کنی تا برایت بگویند. از کجا آمده اند، نامشان چیست، از تو چه می خواهند و به تو چه خواهند داد. عمرشان چند زمستان است و مقصدشان کجاست.
دنیا همین است؛ بعضی وقت ها پاسخ میگیری و قدم در ترسی دیگر میگذاری اما درهایی هستند که برای باز شدن نیاز به صبر دارند، بیشتر از آنچه تصور میکنی. ممکن است وقتی از شدت گرسنگی در حال جنونی و یا پشت فرمان در حال لعن و نفرین عاملان ِ امروز ایرانی، پاسخ بگیری... همین است... در همین لحظه ها است که نوری در ذهنت جرقه میزند و پاسخ را در گوش نجواکنان میگیری.
باید صبر کنی، با دقت ببینی وشجاع باشی . آنها راه را به تو نشان خواهند داد. بهتر از هر کس دیگر. فقط سراپا گوش شو، به استقبالشان برو و نترس »
https://youtu.be/j5-yKhDd64s
* آری به حرف های شعاری