هر وقت زیاد در جمعشان می مانم حس تنفرم مثل یک بادکنک پر از آب ِدر حالِ انفجار بالا می آید تا جایی که مثل دیشب از تمام عالم و ادم و موجودات اطراف بدم می آمد. دلم میخواست همه را نسبت به این حس تنفر آگاه کنم و بگویم که چقدر از جمع های مسخره و مکالمات جعلی شان که در ریا و خودنمایی غرق است بدم می آید. دلم می خواست به همه شان بگویم که چقدر زندگی با وجود آنها که فقط برای استایل و پول و خوب به نظر رسیدن ارزش قائلند پوچ و بیهوده به نظر می آید و چقدر حرف هایشان ادم را نسبت به همه چیز غمگین و ناامید می کند اما چیزی نگفتم. چون می دانستم این حس تنفر دائمی نیست و با تغییر محیط احساس هم تغییر میکند. مثلا یادم آمد صبح همان روز وقتی روی پل هوایی به پایین نگاه میکردم دلم میخواست تمام آدم های تو خیابان و اتوبوس ها را بغل کنم و دوست داشتنم را به خالص ترین شکل ممکن نشان شان بدهم. دلم میخواست با هر کس که از کنارم رد می شود با خنده و محبت برخورد کنم و بگویم چقدر از وجود و زنده بودنشان خوشحالم. دلم می خواست بفهمند چقدر حضور تک تک شان در این شهر مهم است ، دلم میخواست بدانند همین که هر روز صبح از خواب بیدار می شوند و باز هم زندگی می کنند یکی از بزرگ ترین حلقه های امید و انگیزه برای اتصال است. بعضی وقت ها مثل دیروز که درگیر دلیل ادامه دادن می شوم حضور و بودنِ آدم هایی که دوست شان دارم از همه چیز پررنگ تر جلوه می کند. همین که آن آدم ها در این دنیا_ هر کجا کره زمین که باشد _ روزی نفس کشیداند و بعضی از آنها دقیقا در همین لحظه در حالِ زندگی کردن اند برایم مهم ترین دلیل باقی ماندن است. اهمیت ندارد در آن لحظه خاص چه می کنند و یا چه احساسی دارند، اهمیت ندارد چندسال قبل به دنیا امدنم از دنیا رفته اند یا هنوز زنده اند؛ همین که روزگاری در این دنیا بوده اند کافی است، همین دلیل کوچکِ بودن آنها باعث می شود من هم زنده بمانم.
ظهر همان روزی که صبحش عاشق تمام مردم بودم ، در انتظارِ اتوبوس در ایستگاهی که یک صندلی خالی نداشت سعی کردم چیزی بخوانم. رندوم به پستی درباره بوکوفسکی در ویرگول رسیدم؛ شاعر و نویسنده آمریکایی که سبک زندگی و نحوه به موفقیت رسیدنش از جریان و روال عادی روزگار متفاوت بوده است...
مثلا یکی از عقاید او این است که زندگی دائما در انتظار چیزی بودن است. انسان در هنگام گرسنگی منتظر خوردن و به وقت سیری در انتظار گرسنگی دوباره ست. وقت بودن در ایستگاه اتوبوس ،منتظر به خانه رسیدن و وقت به خانه رسیدن منتظر اتفاقی هیجان انگیزتر است. صبح منتظر شب و شب منتظر صبحی دیگر است.
از همه این ها جالب تر جمله ای ست که روی سنگ قبر بوکوفسکی حک شده که فلسفه زندگی او را در دو کلام خلاصه میکند: « تلاش نکن _Don't try»
بعد از خواندن «تلاش نکن» به مردمی که با شتاب به سمت ایستگاه مترو می دویند خیره ماندم و یاد این بیت افتادم که در تضاد کامل با عقیده بوکوفسکی است: «به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل/ اگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم». در این بیت جناب سعدی باور دارد تلاش کردن و خود را به فنا دادن در راهی که مثل بیابان هیچ چیزش معلوم نیست بهتر از هیچ کاری نکردن و دست روی دست گذاشتن است. سعدی عقیده دارد سختی کشیدن در مسیر غلط خیلی بهتر از علاف بودن است.
نمیدانم سعدی در زندگی ش اصلا پا به راه بادیه گذاشته یا فقط خواسته الکی روی تلاش کردن و امیدوار بودن تاکید کند،نمی دانم درک میکند ناکامی در مسیری غلط چقدر آدم را فرسوده می کند طوری که میل به تجربه دوباره را از آنها میگیرد، نمی دانم ارزش انتظار بیشتر از تجربه ست یا نه ، اما من دیروز بعد از ماه ها درگیری ذهنی برای فهماندن ارزش بهتر بودن راه بادیه نسبت به بیکار بودن به مغزم تصمیمم را گرفتم و خودم را از این کلنجار خلاص کردم؛ بوکوفسکی و تلاش نکردن. تلاش نکردن برای تبدیل شدن به هر چیزی غیر آنچه باید. تلاش نکردن برای رسیدن به آن چیز که برای ما نیست و آن کس که فرسنگ ها از وجود ما دور است. دیروز در مسیر به سمت خانه احساس کردم که یکی از بدبین ترین انسان ها چقدر مرا به زندگی امیدوار می کند و صرف حضورش در دنیا انگیزه و حلقه اتصالی برای ماندن است. اینکه شما کدام جمله را بیشتر می پسندید و آن را برای زندگی درست تر می دانید پای خودتان اما من فعلا انتخاب کرده ام یک جا بشینم و هیچ کاری نکنم، ترجیح می دهم باطل باشم تا برای به راه بادیه رفتن تلاش کنم و رنج بیهوده بکشم. پس من همین جا نشسته ام، تا وقتی که کاری بهتر از هیچ کاری نکردن پیدا کنم...
موزیک پیشنهادی مرتبط :
name: Given up| band :linkin park
genre: Alternative metal _2007