در مقاله ای قبل، از تنهایی و لذت تنهایی گفته ام، و حالا دلم میخواهد این مقاله را با نقل قولی چند از بوکوفسکی، نویسنده ای که شاید بخاطر بدنویسیش ( و دید بی نهایت منفی اش به زندگی ) معروف شده، برایتان شروع کنم:
"یکی از چیزهایی که آدم را دیوانه می کند همین انتظار کشیدن است.
مردم تمام عمرشان انتظار میکشیدند، انتظار میکشیدند که زندگی کنند،
انتظار میکشیدند که بمیرند،
صبر میکنی تا خوابت ببرد و بعد هم صبر میکردی تا بیدار شوی،
انتظار میکشیدی که ازدواج کنی و بعد هم انتظار طلاق،
منتظر باران میشدی و بعد هم منتظر بند آمدنش،
منتظر غذا خوردن میشدی و وقتی سیر میشدی بازهم صبر میکردی تا نوبت دوباره خوردن برسد،
توی مطب روان پزشک با بقیه روانی ها انتظار میکشیدی و نمیدانستی آیا تو هم جزو آنها هستی یا نه."
این مقدمه شاید کمی آلوده به گناه اما در پشت پرده کمی تلخی حقیقت اش آزارتان دهد. در هر صورت این نویسنده شاید آخرین نفری در دنیا باشد که بخواهید از او راهنمایی بشنوید، چه برسد به این که کتابش را بخوانید. تناقض جالب اینجاست که دقیقا به این خاطر است که باید در مورد این نویسنده و کار هایش بدانید. زیرا انسان برای شناخت خود و اطرافش ملزم به شناخت همه ی ابعاد زندگی است. حتی آن بعد هایی که هیچ کس دلش نمیخواهد چیزی در موردش بشنود یا با کسی حرف بزند اما خوشبختانه نویسندگانی از این چند، ما را تنها نزاشته اند.
وقتی کتاب را باز میکنید همان اول، جمله ی " تقدیم به هیچکس" میخوبتان میکند و میدانید که با کتابی کاملا متفاوت با هری پاتر هایی که تا الان خوانده اید، مواجه اید. نه از داستان و نه از جزییات چیزی به میان نخواهم آورد ولی چیزی که میبینید احساسات و تاثیراتی است که من از این کتاب گرفته ام.
دلیل اصلی نوشتن این مقاله نشات گرفته از صداقت بی حد و اندازه ی بوکوفسکی است. این نویسنده بعد از مدت های طولانی بلاخره تونست 6 رمان موفق را چاپ کنه، شعر های بینظیری بنویسد. 2 میلیون جلد از کتابش به فروش بره. حتی بر خلاف انتظار خودش و دیگران طرفدارای زیادی هم پیدا کرد. اما نکته ای قابل تامل این است که با تمام این معروفیت و موفقیت هیچ تغییری در نگرش اش به زندگی شکل نگرفت. هنوز همان آدم الکلی و دغل باز که شب ها را با زن های زیادی میگذروند و صبح ها روی کف اتاقش با حالت مست و گرفته بیدار میشد. چطور آدم میتونه با رسیدن به موفقیت به چنین عاقبتی برسد؟
داستان بوکوفسکی مصداق روشن رویای آمریکایی است؛ همیشه سعی کن و هیچ وقت دلسرد نشو. مهم نیست که بقیه چی در موردت فکر میکنند. اینقدر ادامه بده تا بلاخره خاک بشکافه و غنچه ای از آن بیرون بیاد و موفقیتت دیگه تضمین شدست. این داستان از آن داستان هایی است که ما گمون میکنیم باید برای فرزندانمان تعریف کنیم و به آن ها امید زندگی کردن بدیم. اما...
اما چرا روی سنگ قبر بوکوفسکی نوشته شده: " تلاش نکن" ؟؟؟
برخلاف تمام موفقیت و شهرت بوکوفسکی، خودش میدونست که یک بازنده است. بازنده ای که خیلی صادقانه و با صراحت توی داستان هاش حرف میزنه. او نه دنبال ایجاد یک رویکرد جدید در ادبیات بود و نه میخواست که خودش رو به یک اعجوبه ی ادبی تبدیل کنه و نه اهمیتی به آن میداد. بر عکس او فقط میخواست در مورد زندگی و بدبختی هایی که با آن ها روبرو بود، صادقانه صحبت کنه و اینکه تمام شکست هایش را با خواننده در میون بزاره. واقعا کم هستند آدم هایی که از شکست های خودشون با صداقت صحبت کنن. هیچوقت سعی نکرد که چیزی جز خودش باشه. با بازنده بودن دوستی قدیمی ای داشت.
موفقیت و شهرت باعث نشد آدم بهتری بشه، همچنین به خاطر آدم خوبی بودن هم نبود که مشهور شد. بهبود شخصیتی و موفقیت معمولا به دنبال هم اتفاق میافتن اما برای بوکوفسکی این دو هرگز یک چیز نبودند. در فرهنگ جامعه ی امروز، داشتن معیار های مثبت و دور از ذهن یک عادت شده. خوشحالتر باش. سالم تر باش. بهترین باش. از همه بهتر. باهوش تر. سریعتر. پولدار تر. مشهور تر. موثر تر. حریص تر. عالی باش و قبل از این که بازنشت بشی تمام تلاشت رو بکن تا دیگه مجبور نباشی تو 60 سالگی هم کار کنی. صبح که از خواب بلند میشی همسرت رو میبوسی و بچه هات رو راهی مدرسه میکنی. بعدش سوار هلکوپتر اختصاصی خودت میشی و میری سر شغلی که رتبه بهترین شغل سال رو توی مجله forbes بدست آورده. ولی وقتی کمی از یک منظر دیگه به قضیه نگاه میکنی میفهمی که همه ی این تصورات مثبت و مصنوعی متمرکز بر چیز هایی هست که نداری. سعی میکنی پول در بیاری چون فک میکنی پول کافی نداری. از هزار جور کرم و لوازم بهداشتی استفاده میکنی چون فک میکنی به اندازه کافی زیبا نیستی. تمام کتاب های روانشناسی روابط رو میخونی چون فکر میکنی روابط سالمی با اطرافیانت نداری.
باید دانست که هر چی بیشتر روی چیز هایی که نداری تمرکز کنی بیشتر احساس کمبود میکنی. کلا انگار مشکل از توهه. چیزی که باید بودی ولی نتونستی. به هر حال باید بدونی که زندگی همان چیزی است که هست. نه بیشتر و نه کمتر و تو هم نباید نگران این باشی که چیز هایی که میخواهی رو نداری. اصلا شاید هیچ وقت هم بدستشون نیاری. هیچ مشکلی نیست. همه قرا نیست بیل گیتس و ایلان ماسک بشن. دنیا به آدمای دیوانه ای شبیه بوکوفسکی هم نیاز داره که با هیچ نکردن تونستن زندگی کنن. به نظر این هنر اصلی زندگی است. این که با حداقل ها شاد بود و زندگی رو ادامه داد. باید پذیرفت که ما هیچوقت قادر نخواهیم بود راهی برای درمان سرطان پیدا کنیم یا به کره ی ماه بریم یا بدون مشکل زندگی کنیم. خب که چی؟ همچین چیزی هیچ وقت اتفاق نمیفته و بخاطر همینه که زندگی معنی زندگی پیدا میکنه. ساده کردن و ساده گرفتن همه چیز شاید بهترین راه باشه.
اه لعنتی، فکر اون دیوونه ی الکلی افتادم...
مقاله رو با یک نقل قول دیگر از بوکوفسکی تمام میکنم:
«برخی از من میپرسند که چه کار میکنم و چگونه مینویسم و آثار ادبیام را خلق میکنم و من تنها به آنها پاسخ میدهم تنها کاری که لازم است انجام دهی این است که هیچ کاری نکنی! کافی است دست از تلاش برداری! این خیلی مهم است که تلاش نکنی، چه برای به دست آوردن یک کادیلاک، چه برای خلق یک اثر و چه برای جاودانگی. فقط کافی است که منتظر شوی و اگر اتفاق نیفتاد بیشتر منتظر شوی. درست مثل یک میخ روی دیوار. صبر میکنی تا خودش به سمت تو بیاید.»
شما در مورد بوکوفسکی و افکارش چی فک میکنید؟ موافقید یا مخالف؟ یک روانی به تمام معنا بود یا یک نویسنده ی فراتر از زمان خودش؟؟