من از زندگی میترسم. از همین چند وقت پیش هم شروع شد، همان موقعهایی که کرونا کم کم داشت جایش را توی زندگیهایمان باز میکرد. وقتی خریدن قوطی قوطی ماسکهای سه لایه و انواع ابزارهای ضدعفونی بخشی از روتین روزمرهمان شده بود، همان روزهایی که مامان با بقیهی دوستهای کادر درمانش صبح تا شب را خانه نبود. وقتی خبر بستری شدن دوستهای دورمان را میشنیدیم. از همان روزها، ترس من هم شروع شده بود. ترس از اینکه فردا چه میشود. ممکن است یکی از ما مریض شود؟ اگر قرصها کافی نباشد چی؟ اگر دیر متوجهاش میشدیم؟ اگر اسکن ریه اشتباه میکرد؟ اگر تختهای بیمارستان خالی نمیشد؟ اصلا اگر مجبور بودیم تا همیشه توی قرنطینه بمانیم و زندگی تا ابد توی یک خانه با وسایل کرونازده محصور میشد؟
به تمام این اگرها فکر میکردم، فکر میکردم و میترسیدم. آن روزها زندگی بار سنگینی بود که با اضطراب غریبی صبح تا شب روی دوشم نگهش میداشتم. اضطراب دست دادن، اضطراب بغل کردن و بوسیدن. اضطراب خندیدن بدون لایههای محافظتی تا حتی اضطراب نفس کشیدن. زورم را میزدم که مراقب باشم، حواسم بود چارچوبهای مراقبتی را رعایت کنم ولی باز هم ترس نزدیکترین حسی بود که تجربه میکردم. خیلی از آن روزها گذشته، میدانم. حالا کلی ماسک توی کابینتهایمان خاک میخورد، شیشههای الکل خیلی وقت است استفاده نشدند. این روزها حتی لبخندهایمان هم معلوم است. ترس کمرنگ شده ولی، راستش را بخواهید من میگویم که هنوز زنده است. هنوز وقتی عکسهای آن روزها را میبینم، دفترچه خاطرات آن لحظهها را مرور میکنم، حس مرموزی توی بدنم میپیچد. حسی که نفسم را تندتر میکند. مردمک چشمهایم گشادتر میشود و دستهایم بدون آنکه بفهمم عرق میکنند. نمیدانم اسمش چیست، ته مانده ترس است یا اضطراب گذشته، هرچیزی که هست همان حس مرموزی است که دیروز موقع خواندن جعبه پرنده تجربه کردم.
جعبه پرنده یک کتاب هیجانانگیز در ژانر وحشت است. نه از آن وحشتهایی که دیو و جن داشته باشد،نه. که اتفاقا شبیه همان وحشتی است که دو، سه سال پیش تماممان تجربهاش کردهایم. ترس از زندگی! مالوری شخصیت اصلی داستان است و در زمانی زندگی میکند که دنیا درگیر یک جور اتفاق عجیبی شده است. موجودات ناشناختهای با ما زندگی میکنند که فقط نگاه کردن به آنها کافی است تا آدم جانش را از دست بدهد. موجوداتی که قابل کنترل نیستند و تنها کاری که میشود کرد بستن راههای نفوذ است. بستن تمام پنجرهها، قفل کردن درها و در آخر حتی چشمبند گذاشتن روی چشمها. زندگی توی دنیایی که کسی چیزی را نمیبیند سخت است. جایی که آدمها پشت به پشت میمیرند، اخبار محلی وجود ندارد، تلفنها قطعند و کسی از مرده و زندهی دیگری خبر ندارد ولی سختتر از همهی اینها زندگی با دوتا بچهای است که تازه به دنیا آمدند. مالوری اینکار را میکند. زندگی با چشمهای بسته، بزرگگردن بچهها و تلاش برای رهایی از این وضعیت ترسناک.
دیروز که این کتاب را میخواندم. وقتی پا به پای مالوری راه میرفتم. همان حسی را تجربه میکردم که دوسال پیش داشتم. همان ترسی که نمیدانی چه میشود، مطمئن نیستی چه پیش میآید ولی زورت را میزنی که سرپا بمانی که خانوادهات بماند. مالوری زندهشدهی همهی آن روزهای سخت کرونایی بود که فراموش کرده بودم. چشمبند زدنش، مراقبت کردن و نگران بودنش از همان جنس احساساتی بود که من به جای یک موجود ناشناخته با یک ویروس میکروسکوپی داشتم. لحظاتی که میترسید ولی امیدوار بود، قلبش توی دهنش میآمد، بچههایش توی خطر میافتادند، ولی بازهم مجبور بود به زور خودش را بلند کند تا ترس از زیر شکاف خانه راهش را باز نکند.
جعبه پرنده پیشکش همهی این حسها در یک جریان هیجانانگیز ترسناک بود. لحظاتی که شاید فراموششان کرده باشیم ولی هنوز یک جایی، آن عقبها، توی حافظهمان زندهاند. من این کتاب را به بهانه چالش کتابخوانی طاقچه خواندم ولی به همهی دوستهایم توصیه میکنم که آن را بخوانند. بخوانیم و یادمان باشد چه روزهایی را گذراندیم، از چه لحظههایی گذشتیم و چطور انقدر شجاع بودیم که حالا اینجاییم.