Zeta
Zeta
خواندن ۳ دقیقه·۱۵ روز پیش

رها کردن، گاهی احترام به گذشته است

دوستی، برای من همیشه چیزی فراتر از یک رابطه ساده بوده است. دوستی مفهومی مقدس است.

چند وقت پیش گروهی با سه دوست صمیمی دبیرستانم تشکیل دادم و از آن‌ها دعوت کردم که بعد از ده، یازده سال به خانه‌ام بیایند و صبحانه‌ای کنار هم بخوریم. پاسخی که گرفتم، هم دلگرم‌کننده بود و هم تلنگری: «ممنون که همیشه تو ما را دور هم جمع می‌کنی.»


شش ماهی می‌شود که سر کار نمی‌روم و دلم برای دوستانم تنگ شده است. به یکی از آن‌ها پیام دادم که همدیگر را ببینیم، اما هنوز خبری نشده است.

چند وقت پیش، بچه‌های روزنامه را به بهانه‌ای دور هم جمع کردیم. اما وقتی دقت کردم، فهمیدم چقدر از هم دور شده‌ایم. از دوستان ارشد دانشگاه، دو نفر در آمریکا، دو نفر در کانادا، و یکی در آلمان زندگی می‌کنند. تماس تصویری گروهی گرفتیم و صحبت کردیم؛ دغدغه‌هایمان خیلی فرق کرده بود.
فاطمه، که در هلند است، چند روزی حال خوشی نداشت. در وقت استراحتش تماس گرفتیم؛ من چای خوردم و او حرف زد. چند روز بعد، خوابش را دیدم که می‌گفت: «برو مادرم را ببین.» پیام دادم و فهمیدم همان روز از اهواز به تهران آمده‌اند. به دیدن مادرش رفتم.

با دوستان هم‌اتاقی محل کار هم گروهی دارم. در اینستاگرام پست‌های جالب برای هم می‌فرستیم که یادمان نرود روزگاری چه حرف‌های خنده‌داری داشتیم.
چهار دوست بودیم که از سوم دبستان هم‌محله‌ای بودیم. گهگاه تماس می‌گیرم و به بهانه نزدیکی خانه‌های مادرمان، دم در همدیگر را می‌بینیم. هر بار، خاطرات مسیر خانه تا مدرسه و خوراکی‌های کوچکمان زنده می‌شود.

سعیده، یکی از هم‌اتاقی‌های قدیمی، حالا در آمریکاست. دلتنگی‌اش را در تماس‌های تصویری‌مان حس می‌کنم. می‌گفت: «چقدر آدم‌ها همه‌جا شبیه هم هستند! دلم می‌خواهد موهایم را دکلره کنم، ولی اینجا خیلی گران است.»

سه دوست دبیرستانی بودیم که به یک دانشگاه رفتیم، اما در سه رشته مختلف. هنوز گروهی داریم و گاهی از حال هم خبر می‌گیریم. نرگس، که حالا در کاناداست، چند وقت پیش پیام داد که برای تولد مادرش کیک بگیرم و بفرستم. دیگری در قزوین و در آستانه ازدواج است.

دختران هم‌رشته‌ای دوران لیسانس هم گروهی دارند. پیام دادم که بعد از ده سال همدیگر را ببینیم. چند نفری که هنوز در ایران بودند، جواب دادند، اما بعد از یک ماه هنوز قراری نگذاشته‌ایم.

دلم حتی برای کوه‌رفتن‌های دو سه سال پیش با همکاران همسرم تنگ شده است. دوست دارم پیام بدهم و بگویم: «رفیق مسیر بودیم؛ دوباره شروع کنیم.»

در دوران بارداری، در کلاس‌های مامایی شرکت می‌کردم. هنوز گهگاه از حال دل و بچه‌های دوستانم می‌پرسم. ثمین، که زمانی فقط صدایش را از پشت تلفن می‌شنیدم، حالا در پرتغال است. جویای احوالش شدم و گفت که به دنبال کار است.

مونا، یکی از دوستان دبیرستانم، همیشه ته کلاس می‌نشست، حالا در کاناداست. پیش از مهاجرتش به خانه مادرش رفتم و بعد از یک سال او را دیدم. چند روز پیش، دیدم در اینستاگرام، مثل خیلی از دوستان مهاجر، مشغول به اشتراک گذاشتن جاذبه‌های کاناداست. خبر ندارد که من به لطف همین پست‌ها، کم‌کم خیابان‌های آنجا را بهتر از کوچه‌های شهر خودم می‌شناسم!

شاگردی داشتم، از آن دهه هشتادی‌هایی که معلمشان را دوست دارند. مدتی خبری از او نداشتم. پیام دادم و دیدم حالش خوب نیست. قراری گذاشتیم و دیدمش. خدا را شکر که حالش بهتر شد.

در گروه هم‌آزمایشگاهی‌های فوق‌لیسانسم، سعی می‌کنم با لایک‌ها و پیام‌های کوچک، شادی‌ام را از موفقیت‌هایشان نشان دهم. به استادم هم پیام می‌دهم که قدردان زحماتش هستم.

اما آیا دوستی، که انتخابی است و با نان و نمک همراه بوده، این‌قدر راحت فراموش‌شدنی است؟
این‌که فقط بپرسی: «حالت چطور است؟» و بشنوی: «ممنون، خوبم. تو چطوری؟» و بگویی: «من هم خوبم.»، آیا این همان دوستی است؟ روزگاری، نه سنگ صبور هم بودیم؟ مگر آن زمان‌ها ارزشمند نبود؟ چه شد که به این‌جا رسیدیم؟

هر کسی که وارد حریم زندگی و زمان من شده، برایم ارزشمند است. اما شاید وقت آن رسیده که از آدم‌های نصفه‌نیمه خداحافظی کنم. شاید باید بپذیرم که دوستی‌ها، مثل خیلی چیزهای دیگر در زندگی مدرن، زمان‌دار شده‌اند. تلاش برای حفظ ارتباط با دوستانی که حالا در دنیایی دیگر زندگی می‌کند، شاید دیگر بی‌معنا باشد.

شاید گاهی، رها کردن، احترام بیشتری به خاطرات باشد.

زندگی مدرندوستیرابطه
گهگاه نامه های منو میتونید اینجا بخونید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید