ویرگول
ورودثبت نام
Isabel.J.M
Isabel.J.Mبا آرامش گفت :«هی ارباب می دونستی وقتی ما توی بدترین موقعیت ها داریم جون می کَنیم،‌ ماه هنوز داره می درخشه؟»
Isabel.J.M
Isabel.J.M
خواندن ۸ دقیقه·۷ ماه پیش

برج‌ساعتی(بخش۱۹)


– اشکالی نداره من پیشتم فقط اونو بکش، بکشش.

– خفه شو! دیگه حرف نزن!

کلاهش را سرش کرد، با دقت صورتش را پوشاند و با احتیاط تمام به اطراف خود نگاهی انداخت؛ بعد از برج ساعتی بیرون آمد. اما او متوجه نشد که هنری خیلی اتفاقی صدایش را شنیده است.

*‌ * *

آیریس رو به روی تخته‌ی جرم ایستاد. دستش را به چانه‌اش گرفت و گفت:«خب، الان همه‌ی جواب ها رو می‌دونم بجز اینکه چرا برج ساعتی…؟» لی‌لی همانطور داشت وسایلی که برای تله لازم بود را جمع می کرد گفت:« شاید اون مکانی که براش خاصه یا دردناکه. شاید هم به دلیل صدای…» آیریس حرف لی‌لی را ادامه داد:«ناقوس اون رو انتخاب کرده!» بعد از این حرف آیریس لبخندی زد و گفت:«تو واقعا یه نابغه‌ای لی‌لی!» لی‌لی با این حرف خندید و به کارش ادامه داد.

"تق تق" کسی به در می کوبید. انگار که خیلی عجله داشته باشد. آیریس دستگیره را با احتیاط چرخاند و در را باز کرد. ناگهان پسر بچه ای او را بغل کرد. آیریس حیرت زده به لوییس نگاه کرد. او گریه می کرد. به زور کلمات از دهانش بیرون می آمدند:«خواهش می‌کنم نرو! خطرناکه هاااا.» لئو هم تایید کرد. آیریس که تازه متوجه حضور لئو شده بود خندید. لئو آزرده گفت:«چرا می‌خندی؟» آیریس اشک هایش که از سر خنده‌ی زیاد سر ریز شده بودند را پاک کرد و جواب داد:«نگرانم بودید جوری که اومدید اینجا. برام جالب بود حقیقتا.» بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:«من خیلی قوی تر از اون چیزیم که فکر می کنید. نگران نباشید من بدون یه خراش بر می گردم.»

لی‌لی که جمع کردن وسایل را تمام کرده بود، شیرکاکائویی برای لوییس درست کرد تا آن را آرام کند.

فقط ۹ ساعت تا ۱۲ نیمه شب مانده بود. همه توی دفتر کار دختر ها نشسته بودند. آیریس درمانده راه می رفت. منتظر هنری بود. ۳ ساعت گذشته بود اما هنوز خبری از او نبود. "تق تق تتق" پسر جوانی از پشت در گفت:«روزنامه نگار مخصوص خانم آیریـ…» آیریس به سمت در هجوم برد. در را هول هولکی باز کرد و گفت:«برگشتی!» هنری کلاهش را درآورد و گفت:«چطور می تونم ارباب عزیزم رو منتظر بزارم؟» با شنیدن این حرف آیریس دو قدم عقب رفت. هنری هم با لبخند رضایت مندانه ای وارد اتاق شد. لی‌لی گفت:«از اذیت کردنش لذت می بری نه؟» هنری در جواب فقط لبخند زد.

آیریس آهی کشید و گفت:«فقط اطلاعاتو بده هنری، اطلاعات.» هنری که قبلا پاداشش را دریافت کرده بود پاکتی سیاه رنگ را از کیفش در آورد و جلوی آیریس گرفت. دختر دستی به مو های پسر کشید و گفت:«کارت خوب بود. ممنونم!» هنری با خودش گفت:«این هم از پاداش اضافی.»

آیریس با احتیاط در پاکت را باز کرد. برگه ها را در آورد و با بیشترین سرعتی که می توانست آن را خواند. بعد چند کلمه را تکرار کرد:«فساد خانواده،‌ نامزد پسر رئیس جمهور فرانسه…» بلند خندید و گفت:«از دست نامزدش فرار کرده و اینجا پناه گرفته.» برگه ی بعدی را خواند. این دفعه راجب کار های نامزد رز با او بود. آیریس با نارضایتی زیر لب زمزمه کرد:«تچ، چه آدم مزخرفی.» برگه ها را به لی‌لی داد و گفت:«میشه تو هم بخونیشون؟» او لباسی را که برای تله گذاری لازم بود را به آیریس داد و جواب داد:« تا من می خونمشون تو هم برای اون حاضر شو.» آیریس مانند سرباز ها صاف ایستاد و دستش را کنار سرش نگه داشت.«چشم قربان!» بعد خنده ی ریزی کرد و لباس را گرفت.

لباس در اصل از دو تکه تشکیل شده بود. بالا تنه‌ی آن یک تاپ سفید ساده بود و پایین تنه یک دامن پف‌پفی صورتی رنگ بود که جدیدا برای نمایش ها و رقص ها مد شده بود. البته آن با یک لایه‌ی خاص که چند سیم به آن وصل بود، پوشیده شده بود. لایه ای که می توانست آن را نجات دهد. از آنجایی که این بار قاتل با مقتول ارتباط نزدیکی ندارد و نمی تواند آن را دعوت و به آن تریاک و شراب بدهد (بخوراند)،‌ قرار است ریسک کند و خودش با دستان خودش بیاید تا کلک آیریس را بکند. پس آنها به دو گروه تقسیم شده بودند. گروه یک به برج ساعتی می رفت و نقش طعمه را بازی می کرد و گروهی دیگر بقیه را به کافه می بردند و آماده می شدند تا توضیح دهند چه کسی قاتل است و چرا. البته تمام این ها حدس و گمان های آیریس بود و امکان داشت همه چیز اشتباه در آید.

فقط ۵ ساعت مانده بود. با کالسکه تا برج ساعتی حداقل ۱ ساعت راه بود. اوون با کالسکه‌ای کوچک رنگ و رو رفته‌ای، جلوی در منتظر آیریس بود و پشت او هنری برای لی‌لی صبر کرده بود. دختر ها در بزرگ سیاه رنگ را باز کردند. باهم خداحافظی کردند و هر کدام به سمت کالسکه‌ی خود رفتند.

ــ آیریس…

ــ بله؟

ــ کار احمقانه‌ای نکن فقط!

ــ ای بابا! تو که می‌دونی نمی‌شه.

لی‌لی آهی کشید و سوار کالسکه شد و در افق محو شد. بعد از اینکه آنها رفتند آیریس اسبی را کالسکه جدا کرد و رویش نشست. بعد قبل از اینکه اوون واکنش دهد راه افتاد. ضربه ی آرامی با پاشنه ی پا به اسب وارد کرد و فریاد زد: «هیا!‌ بزن بریم موش کوچولو رو بگیریم!» اوون وحشت زده سوار آن یکی اسب شد. فریاد زد:«ریــــــــــــــــیــــــــــــــس چرا این کا رو با من می کنیــــــــــــــــــــی!‌ من نمی‌خوام جوون مرگ بشـــــــــــــــــــــــــــم!» آیریس فقط خندید و ادامه داد. او باید هیجانش را خالی می کرد تا اشتباهی خود را لو ندهد.

* * * (‌۹ نوامبر، ۱۱ شب برج ساعتی)


اوون طناب را بین دیوار ها قرار داد و خودش پشت ستون قایم شد. آیریس کفش هایش را در آورد. جوراب های مخصوص رقصش را پوشید. به سمت در کوچکی‌ رفت که به بیرون برج راه داشت. حدود دو متر عرضش بود. آیریس شروع به رقصیدن کرد.

فرد شنل پوش نگاهی به برج ساعتی انداخت. موهای طلایی‌ رقصنده زیر نور ماه می درخشید. باد که پارتنر او بود، آخرین برگ های روی زمین را برداشت و با خود جا به جا کرد. حیف آن همه زیبایی!‌ او باید گوش می کرد و از گروه رقص جشن ستاره ها انصراف می داد.

او به سرعت قفل در را شکاند و وارد برج شد. از پله های چوبی رنگی که پوسیده بودند بالا رفت. دستی به دیوار های رنگ و رو رفته زد. نفس نفس زنان ۵ طبقه بالا رفت.(نویسنده: برادر خیلی دیر کردی دیگه از ۱۲ گذشت میخوای برگرد.)‌ بالاخره به آخرین طبقه رسید. روی نوک پاهایش راه می رفت. دستگیره ی در کوچک را چرخاند و در را باز کرد. دو دقیقه تا ساعت ۱۲ مانده بود. تنها کاری که مونده بود این بود که رقصنده را هل بدهد. به دیواره برج ساعتی تکیه داد. بعد از تعقیب کردن آنها خسته شده بود. خوشبختانه رقصنده بوی الکل می داد. او آنقدر مست بود که نتواند حضور او را تشخیص دهد. رقصنده مانند جواهری زیبا زیر نور ماه می درخشید. "دینگ دینگ…" همانطور که فکر می کرد زمان تمام شد. لگدی به کمر آیریس زد و آن را از بالای برج ساعت پرتاب کرد. با مهارت هایی که در رقص داشت توانست بچرخد و خطر افتادنش را رفع کند. او چک کردن اینکه قربانی زنده است یا مرده آنجا را ترک کرد.

زمانی که می خواست به سمت پله ها برود پایش به چیزی گیر کرد و افتاد. نور کمی داخل برج ساعتی می تابید و او نمی توانست واضح اطرافش را ببیند. اما چرا همه چیز تار شده بود؟ چشم هایش را مالید،‌اما چیزی تغییر نکرد. به پایش دست کشید. با آخرین جانی که داشت فریاد زد:«چی؟ این سوزن کوفتی کی توی پای من رفت…» و او بی هوش شد.

منظره شهر زیبا بود. نور های زرد بین ساختمان ها مانند کرم های شب تاب بین چمن می ماندند. لایه رویی پیراهن که برای زیبایی استفاده می شد،‌ حالا به چتر نجاتی تبدیل شده بود که آیریس را نجات داده بود. «یکمی راست، الان دیگه روی چمن فرود میام.» این را گفت و نفسش را بیرون داد. پاهایش به زمین رسیدند. جوراب هایش با قطرات قدیمی باران که روی برگ ها مانده بودند، خیس شدند. نفس عمیقی کشید و ناگهان شروع به سرفه کردن کرد:«لعنت به الکلی که روی لباسم ریختم!» بعد سیم های چتر نجات را از دور کمرش جدا کرد و آن را با قدم های بزرگی مانند سرباز ها، تا جایی که اسب ها را بسته بودند کشید. زیر درخت بلوط بزرگی دو اسب سیاه اصیل قرار داشت. روی یکی از آنها کیف بنفشی بود. آیریس کیف را باز کرد و از توی آن شنلی بزرگ در آورد و بجای آن چتر نجات را توی کیف چپاند. شنل را تنش کرد و منتظر اوون ماند.

پنج دقیقه‌ی بعد اوون از برج ساعتی بیرون آمد. قاتل را روی شانه هایش قرار داده بود و نفس نفس زنان به سمت درخت بلوط بزرگ می آمد. وقتی رسید،‌ قاتل را روی اسب گذاشت و آن را با طناب بست تا از روی اسب نیفتد. آیریس گفت:«به سمت کافه راه بیفتیم؟» اوون لبخند زد و گفت:«حتما!» سوار اسب ها شدند و با سرعت به سمت کافه حرکت کردند.

#برج-ساعتی

رئیس جمهورروزنامه نگارهنریدرخت بلوط
۶
۰
Isabel.J.M
Isabel.J.M
با آرامش گفت :«هی ارباب می دونستی وقتی ما توی بدترین موقعیت ها داریم جون می کَنیم،‌ ماه هنوز داره می درخشه؟»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید