Isabel.J.M·۷ روز پیشبرج ساعتی(بخش 4)دختری که موهایی به رنگ شب شهر نشین ها داشت بلند شد، کیفی از کمد کنار پنجره برداشت و آن را به دخترک بلوند داد. « پس بالاخره وسایل هام رسید؛…
Isabel.J.M·۱۸ روز پیشبرج ساعتی(بخش سوم)دختر با دستمال سفیدی که گوشه ی پایین سمت راستش گل سوسن عنکبوتی قرمز دوخته شده بود، پیشانی اش را پاک کرد. آن را روی ساکش انداخت و به سمت بال…
Isabel.J.M·۱۹ روز پیشستارهای برای بتیکی بود یکی نبود...بت دختری در خانواده ی بسیار ثروتمند بریتانیایی بود. او تنها فرزند خانواده بود؛ و همیشه به پدر و مادرش عشق میورزید. . ا…
Isabel.J.M·۱۹ روز پیشبرج ساعتی( بخش دوم)دختر لنگ لنگ زنان دور خودش چرخید. آخه جشن بزرگی در ۱۱ سپتامبر برگزار می شد. باید برای آن آماده می شد. می خواست با هم گروهی هایش هماهنگ باشد…
Isabel.J.M·۲۰ روز پیشبرج ساعتی (بخش اول)کسی بالای برج ساعتی می رقصید.دختر با خود آهنگی زمزمه می کرد. باد همراه او بود. جشن ستاره ها به زودی برگزار می شد. دختر می خواست برای آن آما…
Isabel.J.M·۱ ماه پیشعضو چهارم خاندان موریارتی (مقدمه) پارت اولسمت چپی ایزابل است و سمت راستی آنجلیاایزابل، دختری با مو های زرد موجدار و چشم های قرمز. 16 سالش است. در لندن به دنیا امده است و الان یک ق…
Isabel.J.M·۱ ماه پیشپسری با ماشین قرمزاین دومین داستانی بود که نوشته بودم. پس می دانم کلی ایراد دارد.( امیدوارم خوشتون بیاد.)