دختر با دستمال سفیدی که گوشه ی پایین سمت راستش گل سوسن عنکبوتی قرمز دوخته شده بود، پیشانی اش را پاک کرد. آن را روی ساکش انداخت و به سمت بالکن رفت. در را باز کرد و با دو قدم بزرگ به سمت پرچین رفت. دستش را روی پرچینی گذاشت که با سنگ مرمر ساخته شده بود. او داشت به برج ساعتی نگاه می کرد. با خودش می گفت:« ای کاش زود تر جشن ستاره ها تمام شود.» تمرین های رقص جشن ستاره ها خیلی سخت بود.
باد خنکی وزید، مو های دختر شروع کرد به رقصیدن با باد.«دینگ، دینگ، دینگ، دینگ» ساعت ۱۲:۰۰ نیمه شب شده بود.ناگهان...دستمالش روی چشم هایش افتاد. اصلا چگونه ممکن بود؟ دختر مطمئن بود آن روی ساکش گذاشته بود.او دو دست را روی کمرش حس کرد. کسی هلش داد و او از طبقه سوم ساختمان باله افتاد.
هوا سر دختر را نوازش می کرد انگاری می خواست به آن دلداری بدهد. اشک های دختر تلاش می کردند روی گونه های دختر باشند اما نمی توانستن.او با زمین برخورد کرد و دو دقیقه بعد چشم هایش را برای همیشه رو به دنیا بست
فردا صبح خبر مرگ آخرین عضو رقص جشن ستاره ها رسید. سه خودکشی در سه روز متوالی؟ آیا عادی بود؟دختری با گوشواره های ماه و خورشید در را باز کرد و وارد راهرو شد. صدای طنین کفش های دختر تنها چیزی بود که شنیده می شد. او جلوی دری که رویش نوشته بود « دفتر کاراگاهان خصوصی» ایستاد. در را باز کرد. دختری با موهای مشکی روی صندلی چرخ دار، پشت یک میز دست ساز نشسته بود. رو به دختر مو زرد که گوشواره های ماه و خورشید داشت گفت:« خبر ها رو دیدی؟» دختر پوزخندی زد و گفت:«خودکشی؟ حتی شوخیش هم مسخره ست. معلومه که یک قتله!»
#برج_ساعتی