Isabel.J.M
Isabel.J.M
خواندن ۴ دقیقه·۳ روز پیش

برج ساعتی(بخش 6)

(این اتفاقات توی لندن افتاده هااا پس لطفا به این نوشته های روی عکس بی توجهی کن:))
(این اتفاقات توی لندن افتاده هااا پس لطفا به این نوشته های روی عکس بی توجهی کن:))



«اوه راست میگی...ساعت ۱۲...که اینطور...» لی‌لی به ایریس نگاه کرد. ایریس نگاهش را از روی جسد برداشت و بعد لبخند زد. هر دوتاشون به یک چیز فکر می کردند. هم زمان گفتند:«نظرت چیه برای رقص در جشن ستاره ها ثبت نام کنیم؟» هردو خندیدند. ایریس گفت:« پس پیش به سوی کافه رویال.»

جشن ستاره ها در اصل یک جشواره ی موسیقی بود که هر ساله ۱۱ سپتامبر در کافه رویال برگزار می شد؛ و رقص در آن یک افتخار بود. فقط ماهر ترین ها انتخاب می شدند، اما مسئولیت بزرگ و سنگینی

ایریس در کافه را باز کرد و بلند اعلام کرد.«من می خوام برای جشن ستاره ها برقصم کسی هست ازم تست بگیره؟» پسری با مو هایی به سیاهی شب و چشم هایی به رنگ اقیانوس به آریس نگاه کرد. او با لطافت گفت:«چه زمانی دلتون می خواد تست بدید؟» چشم های پسر برق خاصی داشت؛ انگار داشت می گفت به من نگاه کن و جذبم شو.ایریس گفت:«همین الان.» چهره ی پسر یک لحظه حالت مهربون خود را، به ترسناک بودن داد. پسر لبخند زورکی زد و گفت:«حتما! می توانید توی اون اتاق کنار در آشپزخانه لباس خودتون رو عوض کنید.» بعد از این حرف رفت و از میز کنار ر پنجر یک کاغذ آورد و شروع کرد به نوشتن یک چیزی.
ایریس کمی به اطراف انداخت. همه چیز خیلی عادی بود. ذهن آریس شروع کرد به آشفته شدن. توقع داشت همین اول یک چیزی بدست بیاورد(از بس که به خودش مغرور بوده!). همینطور که داشت فکر می کرد به سمت لی‌لی برگشت.صورت لی‌لی باعث شد رشته ی افکارش پاره شود. آیریس نگاه لی‌لی را دنبال کرد. لی‌لی به دست پسر خیره شده بود. به دستی که داشت با ان می نوشت. دست چپ!آیریس شروع کرد برسی کردن باقی افراد درون کافه. ۲ مشتری ثابت، ۲ خدمه و ۱ ارزیاب رقص دست چپ بودند!آریس زیر لب به لی‌لی گفت:«ازت ممنونم لی‌لی ! همیشه به موقع بدادم می رسی.»
آیریس به سمت ارزیاب رفت. سرش را تا سطح میز پایین برد جوری که حتی موقع نوشتن هم بتواند او را ببیند.«یهووو، آقای ارزیاب چشم آبی می شه قبل کامل کردن اون فرمی که داری پر می کنی اجرای منو ببینی؟» پسر سرش را بالا آورد و تلاشش را کرد صدایش آرام بنظر برسد که تا حدی هم موفق بود:«مگه نمی خوای لباستو عوض کنی؟» ایریس نیشخندی زد و جواب داد:« نه همین خوبه. راستی! میشه چند نفر دیگه جز شما داور باشن؟ » پسر لبخند بیهوده ای زد:« البته!»آیریس به لی‌لی نگاهی انداخت. نگاهی با معنای ایول موفق شدیم کل مظنون ها رو یک جا جمع کنیم.
**هیچ کس موقع تست کار مشکوکی انجام نداد. آیریس قبول شد. او و لی‌لی به دفتر برگشتند. « ـاصلا نمی فهمم الان ۵ مظنون داریم ولی همه عادی بنظر می رسن! اه از قاتل های حرفه ای متنفرم...» بی صبر بودن و غرغر کردن عادت های آیریس بودند؛ که بعد از به پیدا کردن مظنون انجامشان می داد. لی‌لی مانند همیشه به آنهاا گوش می داد و درحالی که گوش می دادف نقشه را به تخته می زد. لبخندی زد و گفت :«نظرت راجب یه تخته ی جرم چیه؟» ایریس از جایش پرید. «ایده ی محشریهههه!»
ایریس عکس هایی که گرفته بود را از روی میز برداشت.« اولین دختر از بالای برج ساعتی افتاد. به گفته ی مردم بوی تیز الکل از آن می آمده که امکان دارد مشروب خیلی قدیمی ای بوده باشد.» عکس دختر را روی مکان برج ساعتی چسباند. « شب بعدی، دومین دختر خودش رو دار می زنه که با توجه به اطلاعاتی که داریم دیشبش توی کافه رویال مست کرده بوده؛ و در آخر سومی که خود قاتل دست به کار شده بوده است. سوال اینکه چرا؟ چرا بعد از اون همه احتیاط خودش دست به کار شده؟» لی‌لی سوال و دختر را به نقشه چسباند. ایریس شروع کرد به سوال کردن:« لی‌لی اصلا چرا همه شون برج ساعتی رو می دیدن؟ چرا ساعت ۱۲؟ چرا افراد گروه رقص؟ ۵ تا آدم رو بخاطر دست چپ بودنشون مظنون کردم. این یه قمار به تمام معنا عه!» لی‌لی عکس ۵ مظنون را زد به تخته. لی‌لی گفت:«تحقیق راجب مظنون ها شاید بتونه کمک کنه نه؟» آیریس غر غر کرد:«اما خیلی طول می کشه!» «پس بهتره بریم جایی که منبع اطلاعاته...» آیریس هیجان زده گفت:« کتاب فروشی ی مخفی.»

#برج_ساعتی

برج ساعتی
میس‌ موریارتی هستم. دارم تمام تلاشم رو می کنم داستان های جنایی و معمایی خوبی بنویسم. ام…از اول معرفیم‌ معلومه است که داستان های هلمز را دوست دارم.( اما بیشتر کتاب های اگاتا کریستی را خواندم)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید