Isabel.J.M
Isabel.J.M
خواندن ۳ دقیقه·۲۵ روز پیش

برج ساعتی(بخش7)

(اگه اینو نخونده باشید و ندیده باشید، عجیب نیست که نفهمید ربطش به داستان چیه.)
(اگه اینو نخونده باشید و ندیده باشید، عجیب نیست که نفهمید ربطش به داستان چیه.)

** آیریس وارد کوچه ی باریک و تاریک شد. کوچه ای که ورودی اش مانند یک شکاف بود مانند خانه ی موش.

لی‌لی جلوی دیوار ایستاد. به اطراف نگاهی انداخت و بعد یکی از کاشی های سه سانتی نارنجی را به سمت داخل فشار داد. با این کار در کوچکی باز شد. آریس و لی‌لی خم شدند و به زور وارد شدند. در پشت سر آنها بسته شد.

ظاهرش مانند کتاب فروشی های عادی بود. بوی کتاب همه جا می آمد. قفسه هایی که از چوب گردو درست شده بودند به فرش های قرمز تیره ای که روی پارکت ها بودند می آمدند. تابلو هایی از نویسندگان معروف روی دیوارها بودند.

آیریس به سمت میز فروشنده رفت. «ببخشید؟» فروشنده که دختری با موهای نارنجی و چشمانی به زیبایی زمرد به سمت آیریس و لی‌لی برگشت. «بفرمایید. چیزی لازم دارید؟ یا می خواید خریدتونو حساب کنید؟» لی‌لی جلو رفت و گفت:«اطلاعات پرونده ی D5 clock C89 رو می خواستیم.همون پرونده ای که تازه شروع شده.» دختر نشست و شروع کرد به گشتن. «مظنون دارید؟ اطلاعات مقتول ها رو هم میخواید؟» آیریس برگه ای از توی جیبش در آورد و به دختر داد. «اینا اسم اسامیی است که پرونده هاشون (اطلاعات) رو می خوام. آها و پرونده ی مقتول ها!»

دختر برگه را باز کرد و اسم ها را چک کرد. اسامی توی لیست اینا بود:

۱ـ الیور ادواردز

۲ـ هنری استورم

۳ـ لئو هارپر

۴ـ دایانا هانتر

۵ـ رز پیاژه

تا چشم دختر به اسم لئو هارپر خورد چشم هایش گشاد شد. تته پته کنان پرسید:«چـ...چرا به ایـ... این پسر مشکـ...وک شدید؟» چهره ی آیریس خیلی جدی شد. خیلی سرد جواب داد:«کار ما رو به خودمون بسپر. تو فقط یه فروشنده ی اطلاعاتی، نیازی نیست توی کار ما فضولی کنی.» بعد محکم پول و کارت شناساییش را روی میز کوبید.

بعد از دیدن کارت شناسایی آیریس، پوست دختر فروشنده مانند گچ سفید شد. «گسـ...تا...خی منـ...و ببخـ...شیـ...د خانم ایـ...» لی‌لی پرید وسط حرف فروشنده و گفت:« آیریس...الان آیریسه.» دختر سرش را تکان داد و تمام پرونده ها را آماده کرد. آنها را درون یک پاکت گذاشت و به لی‌لی داد. آیریس نفس عمیقی کشید و گفت:«بابت اون موقع ببخشید.» بعد کارت شناساییش را برداشت و به سمت در رفت.

کسی بدون کارت شناسایی اجازه نداشت پرونده ها را ببرد. آن یک کارت مخصوص بود که دستی توسط صاحب مغازه به صورت درست می شد. اگر صاحب مغازه آن را امضا می کرد یعنی آدم خیلی مهمی بودی و اجازه داشتی پرونده های ممنوعه را قرض بگیری. ( پرونده های ممنوعه خریدنی نیستند. فقط توسط افراد خاصی قرض گرفته می شوند و در یک زمان خاصی برگردانده می شوند. مانند کتابی که از کتابخانه قرض گرفته می شود.)۰

آیریس کارت شناساییش را داخل سوراخی درون دیوار کرد و در باز شد. این تکنلوژی، نسبت به تکنولوژی های سال ۱۸۷۹ مدلش خیلی بالا بود. ولی خب کسی هم کمتر از این از فروشگاه پرونده ای MI6 انتظار نداشت.

#برج-ساعتی

میس‌ موریارتی هستم. دارم تمام تلاشم رو می کنم داستان های جنایی و معمایی خوبی بنویسم. ام…از اول معرفیم‌ معلومه است که داستان های هلمز را دوست دارم.( اما بیشتر کتاب های اگاتا کریستی را خواندم)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید