Isabel.J.M
Isabel.J.M
خواندن ۴ دقیقه·۹ روز پیش

برج ساعتی(بخش8)


**آیریس در دفتر کاراگاهی را باز کرد، کلاهش را آویزان کرد و خودش را روی مبل شکلاتی رنگ کنار شومنه ولو کرد. پرونده ها را برداشت و مانند کتاب های داستان شروع به خواندن کرد. دو دقیقه بعد لی‌لی وارد شد و در را پشت سرش بست.

«آیریس شکلات داغ همراه با شکلات تخته ای می خوری؟» آیریس اول به لی‌لی نگاه کرد و بعد به پرونده؛ لبخندی زد، پرونده را روی میز کنار مبل گذاشت و بلند شد. «تو چایی می خوری نه؟ من درست می کنم توبرو بشین.» لی‌لی به سمت میز کارش رفت و گفت:«ممنونم!»

آیریس به سمت در رفت و دستگیره را چرخاند. وقتی در را باز کرد، دید پسر بچه ای لاغر با کتی شبیه کت آیریس در دستش جلوی در ایستاده. پسر بچه نگاه‌اش را دزدید و کت را به سمت دختر گرفت.‌«ممنون بابت کت.» آیریس نشست تا هم قد پسر شود. « از کجا می دونستی من اینجام؟» پسر جواب داد:« من و برادم همیشه از کافه ی دم اینجا خرید می کنیم و شما رو می دیدیم؛ از فروشنده ی اونجا پرسیدم.» آیریس کمی به اطراف نگاه کرد و با کمی تردید پرسید:«برادرت کجاست؟» پسر سرش را پایین انداخت و به زمین خیره شد. خیلی آرام گفت:«هفته ی پیش باهاش دعوا کردم و از خونه فرار کردم...از اون موقع ندیدمش.» لی‌لی حرف آیریس را از دهانش دزدید و گفت:« نظرت چیه که تا برادرت رو پیدا کنیم پیش ما بمانی؟» آیریس با سر تایید کرد و موهای سیاه پسر را با دست کنار زد. وقتی چشم های آبی پسر بچه نمایان شد، آن احساس آشنا آیریس را فرا گرفت.

آیریس کت را گرفت و آن را به لی‌لی داد. پسر بچه را بلند کرد و بغلش کرد. «اول بریم لباس جدید و نوشیدنی بخریم بعد برادرت رو پیدا می کنیم. در آخر هم پرونده رو حل می کنیم.» پسر هیجان زده پرسید:«پرونده؟ میشه منم کمک کنم؟» آیریس به لی‌لی نگاه کرد و بعد به پسر بچه.« اوم...باشه! وقتی برادرتو پیدا کردیم اجازه می دم کمک کنی، خوبه؟» پسر با سر تایید کرد.

**( ساعت ۲ ظهر، لندن، پاساژ رویال سلطنتی(The Royal Exchange))

آیریس یک کروات آبی و یک کروات بنفش برداشت و جلوی پسر گرفت.

«اوم...کدومش بهتره...؟ آبی بهتره نه؟» کروات آبی را برای پسر بچه بست. «راستی بگو ببینم، اسمت چیه؟» پسر جواب داد:« لوییس هارپر.» آیریس کمی فکر کرد هارپر... کجا این اسم را شنیده بود؟ درست است! یکی از مظنون ها اسمش لئو هارپر بود.

ایریس پرسید:«برادرت لئو هارپر است؟» لوییس که از شنیدن اسم برادرش تعجب کرده بود پرسید:«برادرم رو می شناسی؟» آیریس لبخند زد و گفت:«نه، فقط ارزیاب مراسمی بود که می خواستم توش برقصم.» پسر نیشش تا بناگوش باز شد، با هیجان تمام پرید بالا و گفت:«منظورت اینه که می خوای توی جشن ستاره ها اجرا کنی؟» آیریس لبخندش را حفظ کرد و با سرش حرف لوییس را تایید کرد.

**وقتی پسر رفت توی رخکن، آیریس برگشت و به لی‌لی نگاه کرد. حرف هایشان را با کد مورس به هم می رساندند. لی‌لی روی لباسش زد:«حالا...چی...کار...کنیم؟» آیریس با پایش به زمین زد:«همونطوری که توی دفتر توضیح دادم پیش می ریم. از این موقعیت به نفع خودمون استفاده می کنیم. ارتباط نزدیک با مظنون قطعا اتفاق خوبیه. »

با بیرون آمده پسر بچه مکالمه ی مخفیانه ی بین آیریس و لی‌لی تمام شد. آیریس به خودش آمد و پسر را نگاه کرد. کمی رفت عقب، او را برانداز کرد. پسر بچه پرسید:«خب...؟» آیریس پسر را بلند کرد و چرخاند. «می دونستم بهت میاد.» لی‌‌لی سر تایید کرد و گفت:«خیلی خوب شدی لوییس.»

**

بعد از خریدن نوشیدنی های مورد علاقه‌شان، به سمت خانه راه افتادند. لوییس که کمی خسته بود و پا هایش درد می کرد، به پله ی کوچکی کنار یک ساختمان اشاره کرد و گفت:«می شه یکم اینجا بشینم؟» آیریس با هیجان گفت:«چرا روی شانه های من نمیشینی؟ تازه می تونیم با لی‌لی هم مسابقه بدیم. » لوییس هیجان زده کیسه ی خرید ها را به لی‌لی داد و با کمک لیلی روی شانه ی آیریس نشست.

«۱...۲...۳ حرکت!» لوییس محکم آیریس را گرفت، لی‌لی و آیریس هم شروع به دویدن کردند.

** زمانی که به خانه رسیدند، آیریس، لوییس را روی زمین گذاشت و کلید را از توی جیبش برداشت تا در را باز کند...اما همان لحظه آیریس برگه ای را روی در دید. یک برگه ی تهدید. رویش نوشته بود:

« اگر از گروه رقص جشن ستاره نروی برج ساعتی همان گونه که برای باقی گروه زنگ زد برای تو هم زنگ می زند. تا ساعت ۱۲ نیمه شب ۹ نوابر منتظر رفتنت می مانم.

_ برج ساعت»
#برج_ساعتی

میس‌ موریارتی هستم. دارم تمام تلاشم رو می کنم داستان های جنایی و معمایی خوبی بنویسم. ام…از اول معرفیم‌ معلومه است که داستان های هلمز را دوست دارم.( اما بیشتر کتاب های اگاتا کریستی را خواندم)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید