Isabel.J.M
Isabel.J.M
خواندن ۱ دقیقه·۲۱ روز پیش

برج ساعتی (بخش اول)



کسی بالای برج ساعتی می رقصید.دختر با خود آهنگی زمزمه می کرد. باد همراه او بود. جشن ستاره ها به زودی برگزار می شد. دختر می خواست برای آن آماده باشد. اما وقتی درحال رقصید بود چشم همایش را بسته بود و اشتباهی لیز خورد و به پایین پرتاب شد. همانطور که به سمت پایین می رفت قطره ای کوچک از کنار چشمش سرازیر شد و به سمت بالا حرکت کرد.

***
صبح فردای آن روز خبر خودکشی دختر کنت دلوکمس همه جا پخش شد. منظره ای که مردم صبح دیدند این گونه بود: رودخانه ای که از خون پوشیده شده، همراه با جسدی شناور روی آب که سرش خونی بود و موهای سیاه براقش که حالا کمی قرمز رنگ بود زیر نور آفتاب می درخشید.ادما های زیادی می گفتند خودکشی بوده… اما آیا واقعا همینطور است؟

#برج_ساعتی

میس‌ موریارتی هستم. دارم تمام تلاشم رو می کنم داستان های جنایی و معمایی خوبی بنویسم. ام…از اول معرفیم‌ معلومه است که داستان های هلمز را دوست دارم.( اما بیشتر کتاب های اگاتا کریستی را خواندم)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید