دختر لنگ لنگ زنان دور خودش چرخید. آخه جشن بزرگی در ۱۱ سپتامبر برگزار می شد. باید برای آن آماده می شد. می خواست با هم گروهی هایش هماهنگ باشد. اما نمی دانست چرا دارد سمت صندلی چوبی میرود. بالای صندلی طنابی کهنه به شکل حلقه، آویز شده بود.سرش را درون حلقه قرار داد و با پاهایش صندلی را پس زد.همان موقع باد سردی از پنجره ی کنار تخت که به سمت برج ساعتی باز می شد، آمد و دختر را هوشیار کرد. اما دیگر دیر شده بود. دختر دست و پا می زد، انگشت های دستش تلاش می کردند گردنش را آزاد کنند. در لحظات آخر اشک کوچکی از روی گونه های دختر غلتید و روی فرش ابریشمی افتاد.( پ.ن: کل مدت زمانی که او دوام آورد دو دقیقه بود.)
***
فردای آن مردم شهر در روزنامه ها خوندند که دختر لرد اسمیش خودکشی کرده است… اما آیا واقعا اینگونه بود؟بدنی با پوست سفید، گردن بنفش زخمی، چشمان بی روح یک مرده و دهان بازیی که انگار می خواست چیزی بگوید، از سقف آویزان بودند.
#برج_ساعتی