
پتوی زرد رنگش را در آغوش کشید و مانند نوزادی کوچک به خواب عمیقی فرو رفت.
**( ۸ صبح، عمارت مارتیریو)
"تق تق" خدمتکاری با تمام قدرتش به در اتاق اسکارلت ضربه زد.
ـ هووووم کیه…؟
ـ خانم باید بلند شید.
ـ ۵ دقیقه ی دیــ…ه..و..م
خدمتکار با پا در را باز کرد. «بانو اسکارلت باید الان بلند شید بهمون حمله شده!» اسکارلت از جایش پرید و تفنگی از زیر باشتش درآورد. با استرس گفت:«چی؟ کو؟ کجا؟» دختری با موهای سیاه که بلوز سفید و دامن پلیسه دار به رنگ موهایش پوشیده بود، شروع به خندیدن کرد. «سرکارم گذاشتی؟» دختر که تلاش می کرد خندهاش را کنترل کند جواب داد:«آخه تا حمله نشه شما از خواب بیدار نمیشید…پفففف!» اسکارلت با کلافگی از جایش بلند شد. اخم هایش را در هم کرد. «خیلی رو اعصابی!؟ اه باورم نمیشه شبیه خدمتکار ها لباس پوشیدی ماوی (*Mavi)! »
با دستش موهای نامرتب و گره خورده اش را عقب آورد. نفس عمیقی کشید و از روی تخت پایین پرید. «وقت استراتژیک چیدن.» دختری که ماوی خطاب شده بود حرفش را درست کرد:«وقت جواب دادن به دعوت نامه هاست.»
ـ تچ حالا مجبور بودی فضا رو با گفتن حقیقت کسل کننده خراب کنی؟
ـ عزیزم خراب کردن فضا و حس و حالت توی برنامه ی روزانهام.
خدمتکار ها ۵ کارتون بزرگ را کنار ها و روی میز کار اسکارلت گذاشته بودند. چشم چپ او بدون اختیار شروع به پریدن کرد. "چرا انقدر اینا زیادن؟" این چیزی بود که با خودش می گفت. بهتون معرفی میکنم کسل کننده ترین کار دنیا، چک کردن دعوت نامه ها و جواب دادن به آنها همراه دوستان عزیز.
#راز-نیوکسل