یکی بود یکی نبود...
بت دختری در خانواده ی بسیار ثروتمند بریتانیایی بود. او تنها فرزند خانواده بود؛ و همیشه به پدر و مادرش عشق میورزید. . اما پدر و مادر بت همیشه در حال انجام کار های اداری بودند و هیچ وقتی برای او نمیگذاشتند و بت همیشه مجبور می شد که با پرستار پیرش وقت بگذراند.
دختر تقریبا 14 سالش شده بود که یواشکی وارد اتاق برنامه های کاری مادر و پدرش شد تا ببیند آنها چه زمانی قرار است با او وقت بگذرانند. بت بار ها و بار ها تقویم برنامه ها را نگاه کرد ولی نتوانست اسم خودش یا حتی کلمه ی "دخترم" را ببیند. قلب بت تند میزد و اشکانش کل صورتش را خیس کردند. هر دو دستش را مشت کرد. او دیگر غمگین نبود! بلکه او خشمگین بود. سریع فرار کرد و به اتاق خودش پناه برد.
بت پیراهن صورتیش را در آورد و پیراهن سفید مورد علاقه اش را از کمد بیرون آورد و به آن نگاه کرد. آن را برای روزی که میدانست نمیرسد نگه داشته بود و اکنون که مطمئن بود، آن را برای کاری که باید قبل ها انجام می داد، پوشید.
آن شب ساعت ۸:۲۴دقیقه شب بود که بت تصمیم خودش را گرفت. او به سمت پنجره ی بزرگ سفید اتاق رفت و روی لبه ی پنجره ایستاد. به ماه خیره شد و زیر لب گفت:« خداحافظ ماه، خداجافظ این دنیا.» او میخواست خودش را به شب بسپارد. میخواست به سوی خدای عیسی رود؛ همان خدایی که بار ها و بار ها راجبش شنیده بود.
دقیقا همان موقع پرستار آمد تا خبر خوشی را به بت بدهد. وقتی پرستار آمد با اتاقی خالی مواجه شد. پرستار به اتاق خالی نگاهی انداخت و گفت:« بت تو کجایی بت؟ یه خبر خوب برات دارم. امشب قراره برای اولین بار واقعی و بدون گوشی با پدر و مادرت شام به بیرون برید و یک شب عالی داشته باشید! دیدی بلاخره روزی که منتظرش بودی فرا رسید!؟»
اشک در چشمان بت جمع شده بود اما دیگر خیلی دیر بود... زمانی که پرستار به اتاق آمد بود بت خودش را در آغوش تاریکی رها کرده بود. پرستار کمی سرش را اینور آنور کرد تا بالاخره پنجرهی باز را دید. پرده ها با باد هم آواز شده بودند و تلاش می کردند به پرستار نشان دهند که بت پریده است.
وقتی متوجه شد، شروع کرد به فریاد زدن پدر و مادر بت و گریه کردن.
اشک های بت بالا می رفتند و او پایین. بت چشمانش را بست و دستانش را روی هم گذاشت. تا آمادهی برخورد با زمین شود. ناگهان چیز عجیبی بت را در آغوش گرفت و آن را با خود به بالای برج زیبایی برد. برجی سفید و البته ناشناس که در آنجا می توانستی ستاره ها را تماشا کنی. به آن می گفتند برج ستاره ها.
بت چشم هایش را باز کرد. تا به خودش آمد، دید که هنوز زنده است و زیر لب گفت:« اینجا چه خبره ؟ من کجا هستم؟» پسر مو های قهوهایاش را کنار زد و به او جواب داد:« تو روی برج ستاره ها هستی.»بت جیغ کشید و از جایش پرید و پرسید:« تـ...تو دیگه کی هستی؟»پسر با لحن شیطنت آمیزی گفت:« من چارلی هستم خوشبختم.»بعد لبخند موذیانهای روی لبش شکل گرفت. بت با تعجب و از روی عادت گفت:« مـ..منـ..منم بت هستم.»
چارلی گفت:« نترس کاریت ندارم فقط خیلی برام سوال بود که چرا از اون بالا به پایین پریدی؟»بت کمی سرش را کج کرد و ابرو هایش را در هم کرد و گفت:« تو چرا انقدر عجیب هستی؟ چطوری منو نجات دادی؟ چطور منو این بالا آوردی ؟»چارلی جواب داد:«اوه، یادم رفته بود بگم. من یه خوناشام هستم.»بت پوزخندی زد و با لحن تمسخر آمیزی گفت:« تو؟ هه، شوخیت گرفته؟» چارلی با بیمیلی دندان هایش را نشان داد. بت که دیگر باور کرده بود داد زد:« کمک کمک کمک کنید!» چارلی گفت:« نترس آروم باش کاریت ندارم. بیا و بشین حالا نوبت توعه که به سوال من جواب بدی چرا از اون بالا پریدی؟»
اشک در چشمان بت جمع شد و گفت:«دیگر از همه چیز خسته شدم. از پدر و مادرم ، زندگی و اینکه کسی رو ندارم تا در کنارم باشد.» چارلی گفت :« هنوز برای ناامید شدن زود بود. نه؟ اینطور که فهمیدم موقع پرش یه خانومی اومد و گفت قراره با خانواده ات شام به بیرون برید.» بت گفت:« هر دفعه همین اتفاق می افته و وقتی به بیرون میرویم هر دوشون دارن با تلفن یا کامپیوتر هایشان کار میکنن و ذره ای توجه به من نمیکنن. انگار مانند همیشه تنها سر میز نشستهام. مگه من از اونا چی خواستم؟ خواستم فقط یه ذره یه ذره توجه بود؛ همین! به نظرت چیز زیادیه؟» بت که دیگر احساس راحتی و آرامش میکرد ادامه داد:« اوقاتی که به ذره ای نور احتیاج داشتم تاریکی اطراف مرا فرا میگرفت. منم دلم میخواد مسیر زندگیم مثل ماهی که درون شب روشن و زیباست باشه. مسیر پر از خوبی.»چارلی لبخند ملیحی زد و گفت:« درست وقتی که در عمق تاریکی فرو رفتی، کسی هم نیست کمکت کند، تو باید خودت بخوای تا بتونی بدرخشی؛ و با درخشش درونت میتوانی زندگیت رو تغییر بدهی و پر از نرو بکنی. این مهمه که تو بخوای.» تن بت مورمور شد. احساس خوبی بهش دست داد.
بت رویش را از چارلی به سمت آسمان برگرداند و گفت :« پدر و مادرم همیشه میگفتن تقدیر از قبل نوشته شده است و ما ناچار هستیم آن را بپذیریم. بنظر تو این درسته؟»چارلی اخم کرد و جدی گفت:« تو نباید بگذاری تقدیر ها زندگیت رو بنویسن! اگر یه جور دیگهای بگم اینطوری میشه"تو نباید به ساز دنیا برقصی، بلکه دنیا باید به ساز تو برقصد!!!"»
بت لبخند غمگینی به لبش نشست و دوباره شروع کرد به بیرون ریختن احساساتش:« وقتی بچه بودم درون رویا هایم نوری را میدیدم، میدیدم که بر سرنوشتم میتابید. الان که بزرگ شدم فهمیدم من فقط به نور نیاز(منظورش محبت خانواده اش هست.) داشتم. مهم نبود که سفید باشد یا سیاه فقط به اون نیاز داشتم. تا اینکه دوستی به نام تاریکی پیدا کردم. اون اولین دوست من بود و من را در آغوش خودش کشید.» چارلی گفت:« تو همین الان هم نور رو میبینی. فقط خاکستر است. برای این که رنگی شود کافی است تا عینک سیاهت رو از چشمانت برداری. آن وقت هم دنیا را رنگی میبینی و هم نور را. بعد بر داشتن عینک سیاهی تازه می توانی دنبال رد های روشنایی بروی. روشنایی خیلی وقته منتظر تو بوده بت! درسته تقدیر نوشته شده، اما تو باید آن را تغیر دهی. از نظر من درخشیدن مهارت یا خوششانسی نمیخواد تو فقط باید انتخابش کنی و مسیرت را بسازی.»
قطرات اشک مانند شبنمی که از روی گل پایین میریخت، از روی صورت بت پایین میآمدند. او دیگر نمیدانست که چه بگویید. به زبان دیگر پسر عینک سیاهی او را برداشته بود. دیگر دلیلی برای ناامیدی نمیدید. چارلی دستش را دور گردن بت انداخت و گفت:« گریه نکن بت عزیز! آدم ها در زندگی فقط یک فرصت طلایی دارن پس ازش استفاده کن.» بعد چشمکی زد و هر دو خندیدند. آنها تا نزدیک های صبح باهم درد و دل کردند.
** زمانی که آفتاب در حال طلوع بود. چارلی از جایش بلند شد و گفت:« وقت خداحافظی شده. هنوز هم دوست داری به رویات برسی؟» بت هم از جایش بلند شد؛ و بعد او را در اغوش گرفت و گفت:« همین الانشم رسیدم. یک دوست خوب پیدا کردم.»
ناگهان صدای تیراندازی آمد و همه جا سکوت شد. بت بازو های چارلی را گرفت و او را کمی از خودش دور کرد. چارلی نگاه کرد و دید دارد به آن لبخند میزند. نگاه بت روی شانه ی چارلی ماند. مردمک چشمهای بت گشاد شد. رنگش مثل گچ سفید شده بود. تیر به شانهی چارلی خورده بود. بت او را خواباند و کنار چارلی زانو زد. همه جا پر از خون شده بود. دستان بت می لرزید. خشکش زده بود. بت التماس کنان گفت:«خواهش می کنم چارلی نرو! لطفا من رو تنها نزار. تو اولین ستاره ای بودی که تاریکی شب من رو درخشان کردی. لطفا منو تنها نگذار. مگه خوناشام ها جاودان نبودند...» خون چارلی، لباس سفید بت را قرمز کرد. بت می دانست این آخرین حرف های چارلی است که را میزند. اما نمیخواست باور کند. چارلی دست بت را گرفت و با تمام توانش گفت:« بهم قول بده که اون روشنایی درونت پرورش بدی تا همیشه در قلبت باقی بمونم.» چارلی دست بت را رها کرد و با آن مو های بت را کنار زد تا او را برای دو لحظه بهتر ببیند و بعد برای همیشه از پیش او رفت...
(پ.ن: دختر عمهام اینو نوشت بعد من یه دست ویـــــــــــــــــــرایشش کردم. از 400 کلمه به 1400 کلمه تبدیل شد...)