ویرگول
ورودثبت نام
Isabel.J.M
Isabel.J.M
خواندن ۵ دقیقه·۱۱ ساعت پیش

پسری با ماشین قرمز

پسر بچه‌ای را با ماشین قرمزی در دستش دیدم. پسری عجیب.
یادم می آید آن روز دیر از خواب بلند شده بودم. باید سریع حاضر می‌شدم. شروع کردم، موهایم که درون آفتاب برق می زد را بٌرس کشیدم، تی شرت مورد علاقم را همراه شلوار جین پوشیدم،کیفم را برداشتم و به سمت مترو راه افتادم. از آنجایی که مدرسه‌ام با خانه دو ایستگاه فاصله داشت با مترو می‌رفتم.وقتی وارد شدم اول به سمت بلیط فروشی رفتم. مترو به طرز وحشتناکی خالی بود. باد می‌وزید؛ هوا سرد بود. بلیطم را گرفتم. و روی دستگاه زدم تا اجازه رد شدن بهم بدهد.« تق تق تق» صدای کفشم توی راهرو می‌پیچید.اول راست رفتم ، بعد چپ و دوباره راست. ناگهان پسر بچه کوچک با ماشین قرمزی در دستش را دیدم که بدون مادر و پدر بود. دو دل شده بودم که بروم پیشش یا نه. در ذهنم گفتم ولش کن؛ اما بدنم بر ضد من کار می کرد. پس به سمت پسر بچه رفتم. وقتی رسیدم خم شدم و ازش پرسیدم:«خاله مامانت کجاست؟» پسر جواب داد:«دو دقیقه ی پیش مرد.»صدایش جوری بود که انگار خیلی عادی است. با نگرانی گفتم:«این بازی نیست. واقعی می گویم!» پسر بدون اینکه جواب بدهد نگاه بی تفاوتی به من انداخت، بعد سرش را پایین به زمین دوخت و به سمت قطار مترو حرکت کرد. من هم که دیگر وقتی برای تلف کردن نداشتم. سریع به سمت قطار مترو دویدم و خودم را به آن رساندم.درون کابین فقط هفت نفر بودیم. این آزارم می داد، چون حرف های پسر بچه کمی مرا ترسانده بود.پسر بچه جلوی من نشسته بود و آرام با ماشینش بازی می کرد.خیلی ذهنم درگیر مادر پسر بود. آیا واقعا او مرده بود؟ آن مادر پسر کی بود؟ آیا مادرش فرد مهمی بوده؟ آیا... «دین دین دین دین ، ایستگاه سان فرانسیسکو » با صدای راننده ی مترو رشته ی افکارم پاره شد. دیگر باید خط عوض می کردم تا بتوانم به مدرسه بروم. پس بلند شدم لباسم را درست کردم و با پسر خداحافظی کردم.در ها باز شد و بادی خنک وزید. لرزیدم، مور مورم شد. و بالاخره بعد از کلی وقت تلفی پیاده شدم. باز به پشت سرم نگاهی انداختم. پسر هنوز نشسته بود و با ماشینش بازی می کرد. برگشتم و قدم قدم از قطار مترو دور شدم. آرام آرام، آهسته آهسته.همین طور به راهم ادامه دادم. تا به یک مغازه رسیدم. درسته دیرم شده بود، اما خیلی گرسنم بود. جوری که گرسنگی بر من حاکم شده بود. پس رفتم تا کیکی کوچک بخرم.وقتی به بخش کیک ها رفتم، مثل همیشه کیک مورد علاقم را انتخاب کردم. یک براونی شکلاتی با مغز شکلاتی. قیمتش را نگاه کردم، مثل همیشه 1 پوند بود. یادم می آمد یک 1 پوندی در کیفم داشتم. پس زیپ کیفم را باز کردم و دنبال پولم گشتم.خانم فروشنده توی همان بازه زمانی که دنبال پولم می گشتم صدای تلویزیون را بلند کرد.خبرنگار همان موقع گفت:«حدود 10 دقیقه پیش یک خانم 33 ساله در ایستگاه متروی آکتون تاون لندن به طور فجیعی خود کشی کرد. این خانم بخاطر افتادن روی ریل قطار مترو مردند پلیس ها در تلاش اند تا متوجه دلیـــــ......»بالاخره پولم را پیدا کردم و آن را به خانم فروشنده دادم. خانم فروشنده با تعجب به من نگاه کرد و گفت:« خانم شما به من هم کارت دادید هم پول، چه کار کنم؟» چیزی نگفتم چون اصلا حواسم نبود. پ... پسر... پسر گفته بود:«مامانم دو دقیقه ی پیش مرده است.» و الان خبر مرگ یک زن آمده بود که در همین ایستگاه مترو مرده بود. نکند این یک خودکشی نبوده... نــ... نکند قتل بــوده! ناخودآگاه کیسه را از فروشنده گرفتم و لحظه ای به درونش نگاهی انداختم تا مطمئن شوم کارتم درون کیسه است و بعد شروع کردم به دویدن. دیگر نمی توانستم آنجا بمانم. اول یک پسر مرموز بدان پدر و مادر. بعد هم ماجرای خودکشی. دیگر تحمل نداشتم که آنجا بمانم. از ترس دستانم می لرزید، نفس نفس می زدم، عرق کرده بودم. چشمانم به خاطر سرعت زیادم می سوخت. تقریبا به خط بعدی رسیدم بودم. فقط یک پیچ مانده بود. آمدم بپیچم که، زمین خوردم. کیسه ی کیک از دستم افتاد. روی زمین ولو شدم. دلم می خواست بیشتر روی زمین بمانم، اما ترس نمی گذاشت. در تنیجه از روی زمین بلند شدم و بدون اینکه کارتم و کیک را بردارم، و یا حتی به برداشتنش فکر کنم، به راهم ادامه دادم. دیگر تنها آرزویم این بود از مترو بیرون بروم.سریع سوار شدم. با اضطراب روی یکی از صندلی ها نشستم. چشمانم را به زمین دوخته بودم. صدای قلبم را می شنیدم. به هن هن افتاده بودم. برای اطمینان خاطر از اینکه خط درست آمدم، از روی صندلیم بلند شدم، فقط اسم خط را دیدم. درست رفته بودم!!! درسته سوار خط بعدی شده بودم که به بیرون راه داشت.وقتی دوباره نشستم، تازه دیدم همان پسر جلویم بود. همان پسر بچه ای که دیده بودم. دوباره داشت با ماشین قرمزش بازی می کرد. امکان نداشت! من خطم را عوض کرده بودم. کسی را هم در مسیر ندیده بودم که به این سمت بیاید. پسر چطوری توی این قطار مترو بود؟ چطوری؟چقدر عجیب!واقعا برای یک روزم انقدر ماجراجویی بسم بود. پس در اولین فرصت پیاده شدم و با خودم گفتم:«اصلا از یک راه و خط دیگر می روم.» یادم میاید وقتی پیاده شدم پسر هنوز داخل قطار مترو بود. اما وقتی به خط بعدی ر...رسیدم. پسر روی ریل قطار ایستاده و ماشینش را در آغوش گرفته بود. از سرش خون می آمد. خشکم زده بود. نمی توانستم حرکت کنم. لحظه های آخر، وقتی قطار می آمد، پسر به یک مرد اشاره کرد که داشت روزنامه می خواند و بلافاصله گفت:«قاتل من و مامانم رو پیدا کن.لطفا!» و برایم به نشانه ی خداحافظی ابدی دستی تکان داد. خیلی سریع اتفاق افتاد. خیلی سریع خداحافظی کرد. خیلی سریع بود... قطار هم خیلی نزدیک بود. نتوانست بایستد...ه...ه...همان لحظه بود، که او چشم هایش را جلوی چشمان من، روی این جهان بست؛ و من را در این دنیای پر از جرم و جنایت تنها گذاشت.بدون اختیار اشکانم سرازیر شدند. به زانو در آمدم. و برای کودکی که تازه دیده بودم اشک ریختم.

اعتراف می کنمکه من توی نوشتن خیلی خوب نیستم.(اعتماد بنفس ندارم...) چون دوستم گفت اکانت زدم.(البته خودمم بدم نمی آمد...میدونی؟) و در آخر من عاشق چیزای جنایی و معمایی هستم.انیمه هم دوست دارم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید