ما عجولیم.
همهاش فکر میکنیم قرار است مورد توجه قرار بگیریم و کسی کاری که میکنیم را ببیند و تحسین کند. شاید یک دوست. یا یک غریبه. یا حتی یک مُرده؟ کار را آغاز میمیکینم. خواه نوشتن باشد یا که انتشار عکسی یا حتی یک کار نیک. اما بر خلاف انتظاری که داشتیم یا کلا کسی نمیبیند و کسی واکنشی نشان نمیدهد یا به تعداد خیلی کمی میبینند ولی میگذرند.
دلمان آن لحظه حس عجیبی دارد. حسی غریب. حسی که هیچ وقت عادی نمیشود. انگار که هزار تا رویا در سرت پرورانده باشی و ناگهان برجی که ساختی با سیل فرویزد. شاید هم خیلی در خیال بافی زیاده روی کرده باشیم؟ نمیدانیم که مشکل از ما بوده یا کلا کار بی اهمیتی انجام دادهایم. کم پیش میآید اما گاهی به یاد میآوریم که هدف از کاری که کردیم نباید جلب توجه میبود. ولی ما که بیشتر وقتها انجامش میدهیم چون برای آن کار ذوق داشتیم. اینطور نبود مگر؟ یعنی به خودمان داشتیم دروغ میگفتیم؟ یا خودمان بود که به ما دروغ میگفت؟
آن حس ذوقی که موقع انجام کار همراهمان بود کجا رفت پس.
یعنی آنقدر دیده شدن کارمان مهم است که دیده نشدن زمینمان میزند؟
نکند زیادی برای خودمان بزرگش کرده بودیم؟
همیشه همه چیز انقدر بیاهمیت بود یا تازه فهمیدیم؟
شاید هم حقمان بود. شاید بچه بازی در آوردیم که فکر کردیم کاری که میکنیم برایمان توجه میآورد ولی خب شاید به امتحان کردنش میارزید. بیشتر ما آنهایی را میبنیم که کاری کردند و در آن به بالا بالا ها رسیدند. یک هنرمند معروف. یک پزشک نام دار. یک سرمایه دار موفق. یک کتاب خوان خیلی باسواد. یک کار آفرین ثروتمند و شاد و..
ولی تعداد خیلی کمی از ما آن هزاران شخص شکست خورده ای که آن مسیر ها را رفتند و فراموش شدند را میبینند. آن هزاران نفری که هرگز معروف نشدند و آن هزاران نفری که هرگز به مرحله سود دهی هم نرسیدند و آن هزاران نفری که حتی نتوانسند شروع کنند. فکر میکنیم ما هم کاری کنیم حتما کسی میشویم برای خودمان. در حالی که احتمال شکست خوردنمان احتمالا صد ها و هزاران مرتبه از آنی که فکر میکنیم بیشتر است. ولی انجامش میدهیم. حتی اگر برای جلب توجه باشد. و شکست را میخوریم. شکست اگر خوردنی بود که دیگر نیازی به تولید غذا نبود. احتمالا منظور از خوردن چیزی مثل مشت خوردن است که میخوریمش ولی به زور هم از گلو پایین نمیرود. کاش کمی واقع بینانه تر میاندیشیدیم و انقدر خود را متفاوت از دیگران نمیدیدم که فکر کنیم همه کشکاند و ما طلا. کاری اگر به آن آسانی که در خیال داریم بود همه انجامش میدادند و موفق میبودند. وای به حالمان آن زمانی که کسانی که میشناسندمان هشدار میدهند که شکست میخوریم ولی ما با سماجت و یا از روی شعار های امروزی که مد شده اند و میگویند فقط شما میتوانید محدودیت خود را تایین کنید و شما باید به دیگران نشان دهید که میتوانید، گوش های خود را کر میکنیم و چشم هایمان را کر. آنقدر هم به خودمان باور داریم که دچار اعتماد به نفس کاذبی میشویم که حتی حاضر نیستیم قبول کنیم کاذب است. شکست را هم که خوردیم علت را گردن دیگران و عوامل بیربط می اندازیم. اما حتی یک بار هم ننشستیم با خودمان دو دوتا چهار تا کنیم که ببینیم آیا واقعا میتوانیم یا نه و آیا واقعا داریم از روی احساسات کاری میکنیم یا نه.
شاید واقعا باید کمی از خودمان خجالت بکشیم و کمی آرام بگیریم.